Monday, December 31, 2007

روی برف اولین رد پا، ردپای من است .
من اولین نفری هستم که این "زمین" ناشناخته را کشف میکنم.
راه میروم و با رد پاهایم قلمرو ام را گسترش میدهم.
من خدای این زمین سفیدپوشم.
قبل از اینکه کسی بیدار شود کل زمین را فتح خواهم کرد.
کل زمین را فتح میکنم و به آدمهایی میخندم که نیو یرشان هفت تا سین کم دارد و خودشان خبر ندارند.

Saturday, December 29, 2007

تو تایپ کرده ای : چطوری؟


من فکر می‌کنم بگویم غمگینم . توخواهی ‌پرسید چرا،میدانم. من چگونه باید بگویم چرا دلم هیچ وقت خوش نیست. که چرا این اندوه لعنتی از من جدا نمیشود. که چگونه بعضی آدمها دلتنگ زاده میشوند...


من تایپ میکنم: خوبم.


Monday, December 24, 2007

سالومه را آب برد.
از آن سیل هایی که هر از گاهی توی زندگی می آید و آدم هایی که دوست داری میبرد. باید به از دست دادن ها عادت کرد. مگرغیر از این است که این آدمیزاد به هر کوفتی عادت میکند.
غصه ام میگیرد. میخوابم.خواب میبینم سالومه را آب نبرده است.

Thursday, December 6, 2007

زندگی را خیس میبینم/ این حلقه ی اشک لعنتی مرا رها نمیکند/چه خوب که اینجا نیستی/ تورا نمناک نمی خواهم.

Sunday, December 2, 2007

سرد شده است. هر چه سردتر میشود مجسمه های ِ در آغوش هم، سفت تر همدیگر را بغل میکنند.

یادت می آید یک شب که شش سالم بود برایت گفتم کتاب بزبزقندی را که نداشتم فردا باید ببرم مدرسه ؟ گفتم الکی گفته ام کتاب را دارم. یادت هست که مرا بغل کردی و گفتی نگران نباش؟ صبح برایم کتاب بزبزقندی خریدی هم یک جاصابونی صورتی برای خمیر های بازی. وقتی گفتی نگران نباش نگران نبودم دیگر... چرا هیچ وقت نشد که دوباره آرامم کنی؟ من دور تر رفتم و نپرسیدی از خودت چرا توی این همه سال دیگر کتاب بزبزقندی نمی خواهم...

باد سردی می آید. باید بروم تا مجسمه ها من را هم بغل کنند.

Sunday, November 18, 2007

دلم می خواهد پنیر فروش باشم. میان یک عالم پنیر هیجان انگیز ، مثل آقای پنیر فروش خوشحال لبخند بزنم.

Monday, November 12, 2007

می روم توی آمفی تاتر تاریک گم میشوم.هیچ کس پیدایم نمیکند هرگز.تنها مینشینم و تا آخر دنیا گریه میکنم.

Monday, November 5, 2007

به این فکر میکنم که دل چه موجودیت غریبی ست. همیشه میتواند تنگتر شود و هیچ وقت تنگ شدنش تمام نمیشود. دلم برای قبیله ام تنگتر میشود هرروز. مگر میشود تنها کوچ کرد و در نوستالژی قبیله غرق نبود؟

Tuesday, October 30, 2007

قیصر امین پور...

...
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است.
دست سرنوشت، خون درد را
با گِلم سرشته است.
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن، جدا کنم؟

دفتر مرا
دستِ درد می زند ورق
شعر تازه‌ی مرا درد گفته است.
درد هم شنفته است.

پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف من نیست.
درد، نام دیگر من است.
من چگونه خویش را صدا کنم؟

Saturday, October 13, 2007

شبها آسمان اینجا پرازماهی میشود .ماهی های خوشبختِ بی خیالی که همه فکر میکنند نور چراغ های کازینو هستند...

Tuesday, October 9, 2007

صدای آب می آید ،
مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟...



سهراب

Saturday, October 6, 2007

صدای قدم هایم توی راهروهای اینجا میپیچد. ویک اِندی ست که لانگ شده وهیچ کس نیست.
.
.
.
من اینجا چه میکنم؟
من که میخواستم روی آبها برقصم و پا برهنه توی پاییزها بدوم، چرا میان این همه کُدهایی اسیر شده ام که نمیشناسمشان؟

Thursday, October 4, 2007

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن مي بيند...

Tuesday, October 2, 2007

قصه ی زندگیم را باد برده است...
روی پشت بام دنیا ایستاده ام و در میان سرنوشت های معلق در باد پیِ سرنوشتم میگردم.
باد، قصه ی زندگیم را پس بده...

Friday, September 28, 2007

انگشتانم یخ است.انگشتانم خشک شده است.
پاییز می آید . انگشتانم میریزندو گنجشک هایش آواره میشوند.

Tuesday, September 25, 2007

چرا دیگر نمیتوانم بنویسم.کجا گم شد "من"؟کی خشک شدم؟دلم میخواهد بنویسم اینجا دورِ دور است.بگویم اینجاخیابان های پردود و پرآدم ندارد تا دلت که گرفت بی هوا گزش کنی.
چرا نمی توانم بنویسم؟

Monday, September 24, 2007

کاش بازهم همان سه خواهر کوچولو بودیم که مثل دخترهای شاهید روی تخت می پریدیم.

Friday, September 21, 2007

دلم که درد گرفت گریه کردم...ببین این سر دنیا هم باشم با هر دردی گریه ام میگیرد...

Sunday, September 16, 2007

خواب میبینم.یک عالمه خواب میبینم.تا بیایم همه خواب هایم را تعریف کنم باز شب شده و خواب میبینم...

Wednesday, September 12, 2007

ذره‌ای نمک به من می‌دهی
برگرفته از دریایی ناپیموده
قطره‌ای باران به تو می‌دهم
از سرزمینی که کسی در آن نمی‌گرید

یوهانس بوبروفسکی


(از بلاگ عطا)


Saturday, September 8, 2007

ببین...من میتوانم چشمهایم را ببندم و برگردم خانه.میتوانم دست بکشم به تمام زندگی آشنا.میتوانم همه ی کسانی را که دوست دارم و خوابیده اند حالا ببوسم.جای لبهایم میماند هر صبح روی صورتشان...
در این سرزمین مرطوب دور دست پروانه های درشتی است که میشنوند آواز مرا.میدانم. یک روز می آیند و برایت میگویندش.میدانم....

Monday, September 3, 2007

Everything here is fake,don't touch anything,it'll break...
Don't think,you'll break....
...
sweet memories...I blow you in the wind

Wednesday, August 29, 2007

من دارم میرم صبح....
ولی فرودگاه جای خوبی نیست.میدونم....

Tuesday, July 17, 2007

یک روز که این قدر خسته و دلتنگ و ناامید نبودم یک پست قشنگ خواهم نوشت. یک روز که دنبال کارهای مسخره توی آفتاب چهل درجه راه نیفتاده باشم دورتا دور تهران را بگردم و به نتیجه نرسم و تنها بیایم توی این خانه ی بی آدم انتظار بکشم... از نی های پیج پیچی هیجان انگیزی که خریده ام خواهم نوشت.از آقای عکاس که هی می گفت نگاهت مهربان نیست.از این که موی سیاه را بیشتر دوست دارم.از آقای آرکاردئون بدست که آواز "غروب پاییزه" را می خواند.اما حالا نمی توانم از این غم مزمن جدا شوم...
زیر آب گرم که صورتم را شستم یاد صبح های سرد بچه گی افتادم که میخواستم تا ابد زیر آب گرم صورتم را نگه دارم .اگر بچه میشدم باز و صبح های یخ بندان مادرم برای مدرسه رفتن بیدارم میکرد و چشم هایم را که باز میکردم دیوارهای یاسی اتاقم بود، هزار پست قشنگ مینوشتم...

Friday, July 6, 2007

می خواستم فکر کنم به یک عالم کاری که باید امروزانجام بدهم اما دختر بغل دستی ام کل راه سکسکه کرد و من حواسم پرت شد.
.
.
.
میخواستم یک عالمه کار بکنم توی زندگی ام, میخواستم مجسمه ساز شوم، می خواستم عکاسی کنم، می خواستم شاعر و نویسنده و فیلسوف باشم، می خواستم آدم باشم، خوشحال باشم... اما انگار همیشه یکی بغل دستم سکسکه کرده و من حواسم پرت شده...

Monday, July 2, 2007

دست به من نمی زنی
نترس
ببین تکان نمی خورم دیگر
من مرده تر از آنم که گناهگار شوی
نترس....

Friday, June 29, 2007

به کجا تکیه کنم؟
آن قدرپیر و خسته و بدون برگم که با اولین باد خواهم شکست....

Wednesday, June 27, 2007

سکوتم از رضایت نیست

دلم اهل شکایت نیست

هزار شاکی خودش داره

خودش گیرِ گرفتاره....



Saturday, June 9, 2007



...
Chris Gardner: It was right then that I started thinking about Thomas Jefferson on the Declaration of Independence and the part about our right to life, liberty, and the pursuit of happiness. And I remember thinking how did he know to put the pursuit part in there? That maybe happiness is something that we can only pursue and maybe we can actually never have it. No matter what. How did he know that?....

The Pursuit of HappYness



Saturday, May 26, 2007

این همه غذا پخته ام برای چه؟ گرسنه نیستم اصلاً.دلم میخواست آشپزخانه مثل خانه ی روبه رو روشن باشد فقط.....
یک نفر به یک زبانی که نمی دانمش آواز میخواند. اما انگار قصه ی مرا میشناسد. انگار میداند آشپزخانه ی روشن، خوشبخت نیست همیشه......
باید همه ی غذا ها را دور بریزم. این سطل آشغال پر از داستانهایی ست که داستان من نیستند.....

Sunday, May 13, 2007

چه بارانی گرفت یهو.کاش می رفتم زیر باران راه بروم.ساعت چند شب است؟هوا خیلی وقت است تاریک شده.چراغ را روشن نخواهم کرد.چند قرن است که در تاریکی نشسته ام؟کاش میشد زیر باران راه بروم...

Saturday, May 12, 2007

من باور کرده بودم
باورم را کجا گم کردی؟

Wednesday, May 9, 2007

صدایم قطع شده، لارنژیت یا همان خروسک است.خوب که فکر میکنم میبینم این خروس کوچک که صدایش غمگین شده مدتهاست در من است. خانمِ چاق توی تاکسی گفت قست هیچکس را هیچکس دیگری نمیتواند ببرد.خانمِ چاق توی تاکسی را دوست دارم.قسمت من هم این خروس کوچک بد صداست که کسی نمیتواند از من بگیردش...

Sunday, May 6, 2007

تو مرا دور نگه میداری
من سردم میشود...

Saturday, May 5, 2007

Sunday, April 29, 2007

تهران بدجوری سبز و رویایی شده این بهار.شاید هر سال همین طور بوده و حالا که من از شر دانشگاه لعنتی خلاص شده ام می فهمم شمشاد های دم در خانه چه بوی خوبی میدهند.
پنجره را باز میکنم به گل مرجانم که جلوی آفتاب است آب بدهم، صدای گنجشک ها لابه لای صدای ماشین ها شنیده میشود.
فکر میکنم چه کادر قشنگی : من که موهایم را پشت سرم کپه کرده ام، گل مرجان که برگهای تازه داده است، انعکاس آفتاب توی لیوان آب و بهار...

Tuesday, April 17, 2007

باد بادبادکم را که بچه بودم برده بود، امروز پس آورد...

Wednesday, April 4, 2007

این همه سال است که لبه ی پنجره نشسته ام.
آمده بودم آواز بخوانم یا بپرم پایین؟
نمی دانم...

Sunday, April 1, 2007

دانشمندها آدمهای غمگینی نیستند انگار وگرنه یک کسی یادش می افتاد برای چشمهایی که تمام شب را گریه کرده اند و صبح از شدت پُف باز نمیشوند، چاره ای پیدا کند .

Saturday, March 24, 2007

سر تحویل سال فالم خوب نیامد.مدتهاست فالم خوب نمیاید...
چه بادی گرفته امشب. بیست و سه تا شمع چیده ام روی کیک. نکند باد شمع ها را خاموش کند. قبل از اینکه باد شمع ها را فوت کند خودم باید آرزوهایم یادم بیاید و فوتشان کنم...

Monday, March 12, 2007

دردهايي است كه شب ها مرا از خواب بيدار ميكند...
شب هايي است كه من به مُسكن ها اعتماد ميكنم...
من به مُسكن ها التماس ميكنم...

Sunday, March 11, 2007


دستانم را پهن كرده بودم تا به زير آن بنشيني و بي واهمه ي خورشيد هي گريه كني...


(ع.حقي)

Wednesday, March 7, 2007

نگهبانِ دم در را دوست ندارم.با اين مانتوي بلند و گشاد و بي معني هم راضي نيست هيچ وقت.
از پنجره ي اينجا يك استخر پيداست .يك استخر كه مدتهاست رها شده با آبهاي پراز لجن.شايد براي همين است كه هر شب خواب آب ميبينم.خواب ميبينم كه زيرآب فرو رفته ام و هيچ نميترسم.
غروب كه ميشود ميروم.اگر ديرتر برسم نور قرمز غروب كه روي پرده افتاده است را نميبينم.اين مانتوي گشاد را كه در مياورم سايه ي باريك و خسته ي خودم روي ديوار ميفتد.خودم كه هيچ كاري منتظرم نيست.
كاش ميشد بروم واين پيازو سيب زميني هايي كه جوانه زدند و سبز شده اند را يك جايي بكارم.
كاش ميشد بروم يك جايي و گم شوم و هيچ روزمرگي نتواند مرا پيدا كند.

Tuesday, February 27, 2007

چه برفي مي آيد.چه خوب كه هنوز زمستان تمام نشده است.اين روز هاي خاكستري سرد را دوست دارم.سردم است و جرات نمي كنم دستهايم را از جيبم بيرون بياورم و ساعت را ببينم.نكند ديرم شود.ميان آدم ها دنبال كسي ميگردم كه دستهايش در جيبش نباشد.
ببخشيد ساعت چند است؟

Sunday, February 25, 2007

هيسسسس.هيچي نگو.بذار غم بيدار نشه....

Saturday, February 10, 2007

هیچ کس و هیچ کجا با من آشنا نیست.
به تَن زندگی که دست میکشم نمیشناسمش.
و صدایی را مدام میشنوم که میگوید نترس من سرنوشت توام...

Friday, February 2, 2007

عاشق میشوم هرشب. معشوقم بااولین بوسه میمیرد.صبح تشیع جنازه تک نفری برگزار میشود.لباس سیاه میپوشم .گلهای رُز سفید روی قبرش میگذارم.شب که میشود دوباره عاشق دیگری میشوم.
توی لوپ افتاده ام.اما چه اهمیتی دارد.بگذار توی لوپ باشم اما خوشبخت.واین خوشبختی هیچ وقت هالت نمیکند...

Tuesday, January 30, 2007

Thursday, January 25, 2007


When there is nothing left to burn , you have to set yourself on fire...

Sunday, January 21, 2007

موقع مسواک زدن اشک میریزم و مخلوط اشک و کف ِخمیر دندان روی صورتم سرازیر میشود.
زندگی پوزخند میزند به این غمِ مضحکِ دیروقت...

Thursday, January 18, 2007


LE CHANT LE PLUS COURT

L’oiseau qui chante dans ma tête
Et qui dit sans cesse que tu m’aimes
Et qui dit sans cesse qui je t’aime
L’oiseau avec le fastidieux refrain
Je le tuerai demain matin.


(Jacques Prévert)


کوتاه ترین ترانه

آن پرنده را که می خوانَد در سر من

و مدام می گوید که دوستم داری

و مدام میگوید که دوستت دارم

من آن پرنده ي پرگوی پر ملال را

صـبح فـردا خـواهم کـشت

Sunday, January 14, 2007

خاک گرفته ام دیگر،
سالهاست که اینجا نشسته ام ; به تو نگاه میکنم و تو نگاهم نمیکنی هرگز...

Friday, January 12, 2007

خواب دوران مدرسه را زیاد میبینم.قشنگترین تکه ی خاطراتم...دیشب خواب دیدم می خواهم سوار سرویس مدرسه شوم.نگران بودم که راننده سرویس بپرسد اینهمه سال کجا بودی...
این همه سال کجا بودم واقعاً؟

Sunday, January 7, 2007


Morty: "Remember the leprechaun?"
Michael: "Huh?"
Morty: "The one from the cereal ad."
Michael: "'They're magically delicious.' That guy?"
Morty: "Yeah. He's always chasing the pot of gold at the end of the rainbow. But when he gets there at the end of the day... it's just corn flakes." ...


click(2006)

Saturday, January 6, 2007

واقعاً کی مانده که بهش سلام کنم؟خانم مدیر مرده،حاج اسمعیل گم شده،یکی یک دانه دخترم نصیب گرگ بیابان شده،گربه مرد،انبر افتاد روی عنکبوت،عنکبوت هم مرد و حالا برفی گرفته ،هر وقت برف می بارد دلم همچین میگیرد که می خواهم سرم را بکوبم به دیوار.دکتر بیمه گفت:هر وقت دلت گرفت بزن برو بیرون.گفت هروقت دلت تنگ شد و کسی را نداشتی درددل کنی بلند بلند با خودت حرف بزن...چه برفی میاید...

به کی سلام کنم سیمین دانشور

Thursday, January 4, 2007

سردم است.اندوه را حس میکنم که زیرِ پوستم میجنبد ورخوت همیگشی دنبالش میاید.خسته ام.به اندازه ی دو هزار سال یا بیشتر.باید بخوابم.نه این خوابهای کوتاه شبانه.نه.باید به اندازه ی تمام خستگی هایم بخوابم...