Tuesday, February 27, 2007

چه برفي مي آيد.چه خوب كه هنوز زمستان تمام نشده است.اين روز هاي خاكستري سرد را دوست دارم.سردم است و جرات نمي كنم دستهايم را از جيبم بيرون بياورم و ساعت را ببينم.نكند ديرم شود.ميان آدم ها دنبال كسي ميگردم كه دستهايش در جيبش نباشد.
ببخشيد ساعت چند است؟

Sunday, February 25, 2007

هيسسسس.هيچي نگو.بذار غم بيدار نشه....

Saturday, February 10, 2007

هیچ کس و هیچ کجا با من آشنا نیست.
به تَن زندگی که دست میکشم نمیشناسمش.
و صدایی را مدام میشنوم که میگوید نترس من سرنوشت توام...

Friday, February 2, 2007

عاشق میشوم هرشب. معشوقم بااولین بوسه میمیرد.صبح تشیع جنازه تک نفری برگزار میشود.لباس سیاه میپوشم .گلهای رُز سفید روی قبرش میگذارم.شب که میشود دوباره عاشق دیگری میشوم.
توی لوپ افتاده ام.اما چه اهمیتی دارد.بگذار توی لوپ باشم اما خوشبخت.واین خوشبختی هیچ وقت هالت نمیکند...