Saturday, May 26, 2007

این همه غذا پخته ام برای چه؟ گرسنه نیستم اصلاً.دلم میخواست آشپزخانه مثل خانه ی روبه رو روشن باشد فقط.....
یک نفر به یک زبانی که نمی دانمش آواز میخواند. اما انگار قصه ی مرا میشناسد. انگار میداند آشپزخانه ی روشن، خوشبخت نیست همیشه......
باید همه ی غذا ها را دور بریزم. این سطل آشغال پر از داستانهایی ست که داستان من نیستند.....

Sunday, May 13, 2007

چه بارانی گرفت یهو.کاش می رفتم زیر باران راه بروم.ساعت چند شب است؟هوا خیلی وقت است تاریک شده.چراغ را روشن نخواهم کرد.چند قرن است که در تاریکی نشسته ام؟کاش میشد زیر باران راه بروم...

Saturday, May 12, 2007

من باور کرده بودم
باورم را کجا گم کردی؟

Wednesday, May 9, 2007

صدایم قطع شده، لارنژیت یا همان خروسک است.خوب که فکر میکنم میبینم این خروس کوچک که صدایش غمگین شده مدتهاست در من است. خانمِ چاق توی تاکسی گفت قست هیچکس را هیچکس دیگری نمیتواند ببرد.خانمِ چاق توی تاکسی را دوست دارم.قسمت من هم این خروس کوچک بد صداست که کسی نمیتواند از من بگیردش...

Sunday, May 6, 2007

تو مرا دور نگه میداری
من سردم میشود...

Saturday, May 5, 2007