Saturday, November 29, 2008

نه جانم. شما آقای آبی را نمیشناسید. بد قضاوت میکنید. درست است که خیلی به اسمش می آید - نه اینکه رنگش آبی باشد. طفلک همیشه حالش آبی* است. بیشتر موقع ها بی حال است. تمام موضوعات ناخوش آیند دنیا غمگینش میکنند. دلش برای هرچیزی شور میزند و فکرهای عجیب غریب میکند. اما با همه ی این اوصاف، خیلی گل است. آنقدر که دلش نمی آید جنیفر، عنکبوت ساکن چکمه هایش را بی خانمان کند و توی این برف و بوران بدون چکمه راه می رود. با محبت با ویولت، بنفشه ی آفریقایی اش صحبت میکند. وقتی نوه های خاله سِلی تمام خانه اس را بهم ریختند و "کیو" و "جی" و "بی" روی کیبوردش را قورت دادند اصلا دعوایشان نکرد حتی برایشان از خمیر میان نان یک عالم آدمک ساخت. کلی کتاب دارد.شیربنی های خوشمزه میپزد و دوست من است.


* blue

Thursday, November 6, 2008

بوی گرد و خاک میآید. قسم میخورم شش هزار بار شسته ام و سابیده ام این در و دیوار و زمین و زمان لعنتی را. اما نمی رود این بوی گرد و خاک. نمیدانم چرا هیچ بنی بشری بو را حس نمیکند. آدمها از کی بویایی شان خاموش شده و خبر ندارند؟ تو اما میفهمیدی بوها را. برای همین است که آن جفت چشمهای سبزت را در تنگ آب نگه داشته ام و شبهاکه برایشان آواز میخوانم مثل ماهی شنا میکنند و دور تنگ میچرخند. حالا همه فکر کنند من دیوانه ام. این آدمهایی که بو نمی فهمند و عاشق چشم های سبز تو نیستند چه میدانند؟

Sunday, October 26, 2008

من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می آیم

اینجا نشسته ام. روی نیمکت چوبی. میان برگهای زرد. باد می آید. باد سرد. کاش یکنفر دور من یک خانه بسازد که دیگر سردم نباشد. من اینجا ریشه کرده ام .

Thursday, October 23, 2008

این همه سال فکر میکردم "این" غم است. اما این از جنس ترس است که مرا دربر گرفته و رها نمیکند. ترس از آینده ناشناخته مرا مجبور میکند به گذشته پناه ببرم. گذشته که آشناست با من. نمیترسم از آن.

Tuesday, October 14, 2008

روزهایی از جنس گه

یک روزهایی همه چبز بد است. حتی "کافی" چپه میشود روی میز.
یک روزهایی همه چیز بد است و انگشتانم میچسبد به کیبورد.

Thursday, October 9, 2008

مادر بزرگ جین امروز مرد. دارد با چشمان اشکی هیستوری تک تک فک و فامیلش را تعریف میکند. میان حرف هایش نسبتها را گم میکنم و داستان ها را نمیتوانم دنبال کنم. تمام مدت صحبتش، به پیرزن چروک و چشم بادامی فکر میکنم که آنقدرکوچک شده است تا مرده.

Wednesday, October 8, 2008

قطره های باران به پنجره می خورد. شیرینی زنجبیلی هایی را که پخته ام داغ داغ می خورم و منتظر میشوم باران یک روزی تمام شود...

Friday, October 3, 2008

خاک گلدان هایم را عوض میکنم. ریشه گل ها هم مثل من دلشان میخواهد دست روی خاک مرطوب و گرم و تازه بکشند. باید یک روز یک باغچه ی بزرگ داشته باشم. همه ی زندگی آپارتمانی خسته و رنگ پریده است. گل های آپارتمانی، بچه های آپارتمانی، عشق های آپارتمانی...

Monday, September 29, 2008

من لم داده ام روی کاناپه و لیوان چای ام بخار میکند آرام آرام. دخترم که همین روزها سه سالش تمام میشود با دقت سعی میکند تمام آن چیزی را که در کلاس باله امروز یاد گرفته برایم اجرا کند. با هر زیر و بم آهنگ، هربار که دست و پای کوچکش را پوینت میکند عاشقترش میشوم....

Friday, September 26, 2008

آفتابی و سرد که باشد دوست دارم.
حواسم است که فقط روی سنگفرشهای قرمز راه بروم و پایم روی طوسی ها نلغزد. بین راه یک گروه از پیرمردهای خوشحال دوربینشان را دست من میدهند و به عکسی که از آنها گرفته ام میگویند فنتستیک.
من دلم خوش میشود چقدر.
فکرهایم را کرده ام. بزرگ که شدم دلم میخواهد "عکاس پیرمردهای مودب" شوم…

Saturday, September 20, 2008

مهر می آید و باز به مدرسه می روم.
من به پاییز وفادارم.



Wednesday, September 17, 2008

یک سال گذشت. میس یو:x

کوچولوی رنگی
هر روز یکی از لاک های به جا مانده از تو را میزنم
و با اشک روی ناخنم طرح دلتنگی میکشم


گلی
17 سپتامبر 2007

Sunday, September 7, 2008

انگشتم را روی کلمه های مقاله میکشم. فکر میکنم هیچ چیزی ناآشنا تر از این "علم" با من نیست. اینجا فلسطین دارد صبورانه به چین توضیح میدهد که ازطلوع خورشید تا غروب آن هیچ چیز نمی خورد و نمیآشامد. چین میپرسد اگر هوا ابری باشد و خورشید دیده نشود چه. دلم هوای ابری میخواهد. مژده برایم نوشته هیچ وقت نترسم، به گل های ریز فکر کنم. چشمایم را میبندم و هوای ابری میبینم. گل های ریز سفید نمناک توی مه غلیظ. انگشتم را روی تن گل های ریز میکشم. چقدر با من آشناست...

Wednesday, September 3, 2008

چند وقتی ست چتر خریده ام. من، من که هیچ وقت چتر نداشته ام و از نداشتنش هم غمی نداشته ام. من که همیشه بی خیال زیر همه ی باران ها راه میرفتم، تازه گی ها حس میکنم نم می کشم، درد میگیرم، پیر میشوم و آرام آرام میپوسم...
بی پدر همه را رام میکند این روزگار. هر چقدر هم که وحشی و سرکش باشی. آن وقت مجبوری همیشه زیر چتر راه بروی و خیلی زود یادت میرود زیر باران دنبال "blue bird of happiness" میگشتی...
غم انگیزست. میدانم...

Monday, September 1, 2008

Prot: I wanna tell you something Mark, something you do not yet know, that we K-PAXians have been around long enough to have discovered. The universe will expand, then it will collapse back on itself, then will expand again. It will repeat this process forever. What you don't you know is that when the universe expands again, everything will be as it is now. Whatever mistakes you make this time around, you will live through on your next pass. Every mistake you make, you will live through again, & again, forever. So my advice to you is to get it right this time around. Because this time is all you have....

Monday, August 25, 2008

نشسته ام توی اتاق انتظار و مجله ها را ورق میزنم که یکهو صدای پلین وایت تیز می آید که میخواند:

Sunday, August 24, 2008

یک روز داستان دخترهای رنگ پربده ای را مینویسم که اینسامنیا دارند و تمام شب با موهای بلند پریشان و پیژامه های گَل و گشاد توی راهرو راه میروند.

Friday, August 22, 2008

فصل دارد عوض میشود. پاییز شده است. دیگر نمیشود نصفه شبها از لای دربخزم بیرون و بروم کنار آب و باد، من و موهایم و شلوارکم را برقصاند. به جایش یک پتوی کلفت تر پهن میکنم روی تخت و برای خودم آرام آرام لالایی میخوانم. خواب میبینم که پاییز شده است. من روی ریل قطار راه میروم. عروسکم را بغل گرفته ام. عروسکم بزرگ شده است، باید برود مدرسه و دلش شور میزند. برگ های زرد توی هوا میچرخند. قطاراز آن دور دورها میآید. عروسکم دیگر نمیترسد، خوشحال است.

Tuesday, August 19, 2008

ساعت از دیروقت هم گذشته ومن خوابم نمیبرد همچنان. وطن چه دور شده است امشب! هیچ جنبنده ای این حوالی بیدار نیست. جز صدای ناخن های من روی کیبورد و جیرجیرک های شب زنده دار هیج صدایی نمی آید.صبح نمیشود و من آرام آرم پیر میشوم...

Friday, August 15, 2008

مثل راه رفتن روی لبه ی پشت بام میماند، حواسم باید همیشه جمع باشد که پایم نلغزد و اندوه باستانی دوباره مرا بغل نکند. گاهی یک سیخونک بدجنس یکهو مرا هل میدهد پایین. توی آفیس نشسته ام. اشک هایم دونه دونه سر میخورد روی صورتم. این "چین" یک بند آروغ میزند و من که دیگر رمقی برای حرص خوردن ندارم خنده ام میگرد...

Tuesday, July 29, 2008

Jeremy: Hmm. It's like these pies and cakes. At the end of every night, the cheesecake and the apple pie are always completely gone. The peach cobbler and the chocolate mousse cake are nearly finished... but there's always a whole blueberry pie left untouched.

Elizabeth: So what's wrong with the blueberry pie?

Jeremy: There's nothing wrong with the blueberry pie. Just... people make other choices. You can't blame the blueberry pie, just... no one wants it.


My Blueberry Nights

Friday, July 25, 2008

چند وقتی است که قهرمان قصه من لج کرده است. یک گوشه نشسته و مدام میگوید من هیچ داستانی ندارم که بنویسی. میگوید در زندگی که آدمها همزمان به خود کشی و استفاده از محصولات anti aging فکر میکنند من بازی نمیکنم...

Thursday, July 24, 2008

فکر میکردم درغربت، با تمام بی کسی هایی که میکشم، حداقل از شر جن ها خلاص میشوم.اما همین یک حسن را هم ندارد. اینجاهم جن های کوتوله با لباس های رنگی رنگی و کلاه های ابلهانه پشت در و دیوار و کمد قایم میشوند و تا چشم مرا دور میبینند "موچین" را میدزدند. من هرچه قدر هم بگردم پیدا که نمیشود تا چند روز دیگر که احتمالا ابروهایشان را همه برداشته اند و هر چه عروسی و مهمانی جن ها بوده تمام شده است آسه آسه میایند و موچین را پس می آوردند.

Monday, July 21, 2008

من نشسته ام روی زمین گوشه ی دیوار. نور آفتاب که از لای درختها چشمانم را کور کرده قشنگ است.
من خوبم.
کاش یکی بیاید. یکی بیاید که گچ دارد. آن وقت کف حیاط یک لِی لِی بزرگ می کشیم و تا شب بازی میکنیم. حتی فردا و پس فردا هم بازی میکنیم.
حتی همیشه،
اگر باران نیاید و لِی لِی را نشورد از کف حیاط.

Saturday, July 19, 2008

"We all get freaked out from time to time, but we keep trying because you have to figure, if the worlds fattest twins can find love there’s hope for all of us. Somewhere, out there, there’s another little freak who’ll love us, understand us, will kiss our three heads and make it all better."

Thursday, July 17, 2008

<<دیشب تو را در خواب دیدم. هر دو روی جزیره‌ی کوچکی نشسته بودیم. دامن آبی‌ات به دریای پهناوری تبدیل شده بود و اطراف‌مان را گرفته بود. چین‌های دامن‌ات تا دور دست‌ها، موج می‌زد. ساحل دیده نمی‌شد. به تو گفتم: شهره! یک وقت دامن‌ات را جمع نکنی که دریای به این قشنگی از بین برود. نگاهت که کردم غمگین بودی. آن‎قدر غمگین که نتوانستم چهره‌ی آبی‌ات را ماچ کنم. هندوانه در جلومان بود. خواستم آن را قاچ کنم. چاقو که روی پوستش گذاشتم صدایی از توی هندوانه گفت: «آخ این‎جا نه!» ترسیدم و نوک چاقو را جای دیگر گذاشتم. هندوانه گفت: «آخ این‎جا هم نه.» جای دیگر گذاشتم، آخ نگفت و صدایی نیامد. آن را دو نیمه کردم. ناگهان دختر و پسری از هندوانه بیرون آمدند. یکی گفت: «سلام مامان من سهراب هستم.» آن یکی گفت: «سلام بابا من سپیده هستم.» هر دو را بغل کردیم. سپیده بغل من بود و سهراب بغل تو. نمی‌دانم چه طور شد که سپیده و سهراب نشستند توی پوست هندوانه و روی موج‌ها رفتند و دور ‎شدند. تو گریه کردی و شروع کردی به جمع کردن دامن‌ات تا موج‌های دریا را نزدیک بیاوری. من و تو تلاش می‌کردیم تا دامن آبی‌ات را جمع کنیم. بی فایده بود. برگشتم که نگاهت کنم، نبودی. دامن آبی‌ات نبود و من تنها بودم. داشتم خفه می‌شدم. خرخر می‌کردم. بیدار شدم. هندوانه زیر سرم بود و مهران در خواب خروپف می‌کرد. به یادم افتاد که در زندان هستم و غم دنیا در دلم ریخت...>>

هندوانه‌ی گرم ـ علی‌اشرف درویشیان
از اینجا

Monday, July 7, 2008

اینجا سیاره من است.
هیچ کس دیگری جا نمیشود دراین سیاره. فقط به اندازه ی من جا هست و وان حمامم .
دراز میکشم توی وان و موهایم زیر آب، سیاه تر از همیشه میشود. آسمان پر از ستاره است. لحافی از کف میکشم رویم.
هیچ چیزی مرا نمیترساند.
زیر آب میروم و خوابهای نرم میبینم.


Wednesday, July 2, 2008

این پیشی خوابالو عشق منه




پ.ن. اینم بدون فیلتر واسه ندا

Tuesday, July 1, 2008

صبح" را بریده ام .زندگی ام از ظهر شروع میشود تا شب. شب تا وقتی شب است که گنجشگ ها نخوانند، میدانی که.
تو مهربانی و صبح ها منتظرم میمانی. گاهی از شدت گرما و دلتنگی تمام صبح در یخچال مینشینی ، درش را باز میگذاری تا چراغ یخچال روشن بماند و بتوانی برایم شعر عاشقانه بنویسی.
تو مهربانی و هیچ کج خلقی نمیکنی با اینکه میدانی "ظهر" را خواهم برید بزودی .

Thursday, June 19, 2008

میگویم خواب "عجیب" دیده ام باز. خواب دیده ام امتحان دارم و نفر بغل دستی ام محمد رضا پهلوی است و من سعی میکنم برگه اش را ببینم.

میخندی.

میگویی خواب شاه میبینی چون پرنسسی.

میخندم.

دوستت دارم!

Wednesday, June 18, 2008

عینک دودی ام را میزنم و راه میفتم. ابرهای قلمبه مرا نمیشناسند و نمی بارند...

Thursday, June 12, 2008

If we're all alone, then we're all together in that, too....


P.S. I Love You


Sunday, June 8, 2008

وبلاگم را پر از آب میکنم و ماهی. میروم زیر آب. اینجا نمیترسم دیگر.
میان گیاهای سبز زیر آب می رقصم و همه ی ماهی ها عاشقم میشوند.

Friday, June 6, 2008

...
درین شب ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
باد از ابر می ترسد
درین شب ها
که هر آیینه با تصویر بیگانه ست
و پنهان می کند هر چشمه ای
سر و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی
تویی تنها که می خوانی


شفیعی کدکنی


با صدای شهرام ناظری


Monday, June 2, 2008

Le Disko



Hello little boys, little toys
We’re the dreams you're believing
...
listen

Friday, May 23, 2008

دیشب دوباره خواب دیدم رفتم ایران. گفتی تو که هرشب هرشب میای خیلی بلیطش گرون میشه. خجالت کشیدم و بیدار شدم.

Tuesday, May 20, 2008

اینجا کتابخانه است . این چیزی که من پشتش مینویسم یکی از خزعبلات علمی ست که یک عده برایش کلی وقت گذاشته اند و کشفش کردند و من هیچ دوستش ندارم…
هر خط میخوانم صد خط فکر و خیال میکنم. هزار شغل بهتر برای خودم پیدا میکنم. به لیست تمام درس هایی فکر میکنم که اگر میخواندم بهتر بود. همه ی خاطرات بیست و چهار سال عمرم را مرور میکنم. وقایع ابلهانه ای را مجسم میکنم که نه اتفاق افتاده نه هیچ وقت اتفاق میفتد. هرچه کتاب از قفسه های دوروبرم میبینم ورق میزنم و یک فصل میخوانم.
اینجا کتابخانه است. یک حشره ی ریز قرمز رنگ شش پا روی کاغذهایم راه می رود و من مدتهاست نگاهش میکنم...

Friday, May 9, 2008

آقای عزیز سلام،
شما من را نمی شناسید. اما من هر روز که سوار زرافه ام از جلوی آفیس شما رد میشوم، شما را می بینم که سخت غرق افکارتان هستید. آن قدر که نمی بینید همه جا پراز شکوفه شده و بوی علف می آید. حتی صدا ها راهم نمیشنوید. مثل آنروز که من آقای باغبان را، برای اینکه به بهانه کوتاه کردن چمن ها همه قاصدک ها را قطع کرده بود، آنقدر زدم که مُرد اما شما حتی نیم نگاهی ازپنجره تان به بیرون نینداختید. به گمانم حالتان خوش نیست که تمام روز به صفحه مانیتورتان زل میزنید و هیچ وقت چشمهایتان را نمی بندید تا نوک انگشتانتان را روی سطح آب بکشید. امروز شما را دیدم که به دختر کوچولوی مو فرفری لبخند زدید. شاید هنوز بیماریتان قابل درمان باشد.

چرا نمی آیید بیرون باهم هوایی بخوریم؟

Tuesday, May 6, 2008

تنها در کافه تریا نشسته ام و سوپ می خورم. تابستان شده، اینجا پرنده پر نمیزند. برای اینکه نروم به کار هایم برسم عمدا خوردنم را کش میدهم. با قاشقم سوپم را بهم میزنم و سعی می کنم از میان رشته های سوپ که حروف الفبا ست اسمم را پیدا کنم. حروف را زیر و رو میکنم. از دیدن بعضی از حرفها خوشحال میشوم. تعجب میکنم که نسبت به حروف الفبا احساس دارم. یاد روزهای نوجوانی می افتم که اول اسم پسرهایی که دوست داشتیم را همه جا مینوشتیم. روی کتابها و دفترها، روی نیمکت مدرسه، روی آینه. پسرهایی که حتی درست نمیشناختیم. پسرهایی که باید عاشقشان میشدیم. با همین حروف احمقانه انگلیسی چقدر دلمان خوش میشد و یادمان نمیرفت عاشق باشیم. چه دوست داشتن ها از نوع دیگری بود. اما خوب بود. دیگر نشد که مثل آنروزها دوست بدارم. نشد که دلم هری بریزد پایین با دیدن کسی. نشد صاف و ساده و بی توقع عاشق باشم. از تمام خاطره آنروزها این ماند که بعضی حروف را دوست تر دارم...

Saturday, April 19, 2008

...
اشکهای من گوله گوله
می چکن رو ماهی تابه
همه دود میشن میسوزن
شام من گریه کبابه
...
listen

Monday, April 14, 2008

و من زمان را می‌دیدم
که تقسیم می‌شد در سه سطل بی‌معنی
و ابدیت را می‌دیدم
که مبدل می‌شد به تقویم
و تقویم دشمنی می‌شد برای روح
«امروز چه کنیم
فردا چه کنیم
همیشه چه کنیم؟»

ــ رضا صفریان، بصیرت سایه‌ها

ازاین جا

Sunday, April 13, 2008

باران أمده و زمین پر از کرم های خاکی شده. مدتها بود کرم خاکی ندیده بودم. یک دفعه چقدر دلم برای فرهاد کنجکاو تنگ شد .

Tuesday, March 25, 2008

خوش به حال غنچه‌هاي نيمه باز
خوش به حال دختر ميخك كه ميخندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب...


(listen)

Saturday, March 22, 2008

من با تمام خاطرات قدیمی رابطه داشته ام.
نمیدانم جفتگیری با کدام دوره تاریخ بارورم کرده است.

Friday, March 14, 2008

خوابم می آید.
هیچ وقت نشد بهار را ببینم.
تا می آیم بیدار شوم تابستان شده است.

Tuesday, March 4, 2008

من و میشله پابرهنه توی راهرو آواز خواندیم و رقصیدیم.
میشله من را بوسید.
میشله دو سالش است.
من میشله را دوست دارم.

Saturday, February 16, 2008

کلمه ندارم برای نوشتن این روزها.
به جایش موهایم را گیس میکنم، پیرهن سرخابی گلدار میپوشم و نقش قالی میزنم. شعرهایی را که باید شاعرشان میشدم میبافم. هزار قصه ی رنگی گره می زنم به زندگی. هزار پروانه ی شاد. خودم را میبافم وهمراه انگشتانم میان تارهای قالی میرقصم.
کلمه می خواهم برای چه دیگر؟ من که روی دار قالی مست میشوم ، زیبا میشوم، دست میکشم روی تن خورشید و بلند بلند می خندم.
زمان را نمی بافم. آواز می بافم به جایش. کلاف دلتنگی را گم می کنم و پیدا نمیشود هرگز.دل خوش میبافم.
کلمه نمیدانم من...

Saturday, January 19, 2008

«... مرا نهراسان

كه من بارها و هزاران بار

بي‌شاهد و شناسنامه

از شادي‌هاي كوچكم جدا شده‌ام

كه بارها و بارها بي‌نام و نشان

اسناد تنهايي خويش را امضا كرده‌ام

بي‌جوهر و مركبي

من چيزي براي هراس ندارم

وقتي رد پاهاي تو تا اتاق اضطراب من امتداد مي‌يابد

كسي كه از دلاشوبه‌ي ظلمت مي‌هراساني

گيس‌بريده‌اي است كه سهمش از عبور فصل‌ها

تنها هاشورهاي درهم و سياه است

زني كه ديروز در گوش چكاوك گفت:

من عاشقم.»



بخشي از شعر صبا واصفي – مجله زنان – مرداد 1386
از اینجا

Thursday, January 17, 2008

من عاقل شده ام و این عاقل شدن، لامصب درد دارد.