Tuesday, July 29, 2008

Jeremy: Hmm. It's like these pies and cakes. At the end of every night, the cheesecake and the apple pie are always completely gone. The peach cobbler and the chocolate mousse cake are nearly finished... but there's always a whole blueberry pie left untouched.

Elizabeth: So what's wrong with the blueberry pie?

Jeremy: There's nothing wrong with the blueberry pie. Just... people make other choices. You can't blame the blueberry pie, just... no one wants it.


My Blueberry Nights

Friday, July 25, 2008

چند وقتی است که قهرمان قصه من لج کرده است. یک گوشه نشسته و مدام میگوید من هیچ داستانی ندارم که بنویسی. میگوید در زندگی که آدمها همزمان به خود کشی و استفاده از محصولات anti aging فکر میکنند من بازی نمیکنم...

Thursday, July 24, 2008

فکر میکردم درغربت، با تمام بی کسی هایی که میکشم، حداقل از شر جن ها خلاص میشوم.اما همین یک حسن را هم ندارد. اینجاهم جن های کوتوله با لباس های رنگی رنگی و کلاه های ابلهانه پشت در و دیوار و کمد قایم میشوند و تا چشم مرا دور میبینند "موچین" را میدزدند. من هرچه قدر هم بگردم پیدا که نمیشود تا چند روز دیگر که احتمالا ابروهایشان را همه برداشته اند و هر چه عروسی و مهمانی جن ها بوده تمام شده است آسه آسه میایند و موچین را پس می آوردند.

Monday, July 21, 2008

من نشسته ام روی زمین گوشه ی دیوار. نور آفتاب که از لای درختها چشمانم را کور کرده قشنگ است.
من خوبم.
کاش یکی بیاید. یکی بیاید که گچ دارد. آن وقت کف حیاط یک لِی لِی بزرگ می کشیم و تا شب بازی میکنیم. حتی فردا و پس فردا هم بازی میکنیم.
حتی همیشه،
اگر باران نیاید و لِی لِی را نشورد از کف حیاط.

Saturday, July 19, 2008

"We all get freaked out from time to time, but we keep trying because you have to figure, if the worlds fattest twins can find love there’s hope for all of us. Somewhere, out there, there’s another little freak who’ll love us, understand us, will kiss our three heads and make it all better."

Thursday, July 17, 2008

<<دیشب تو را در خواب دیدم. هر دو روی جزیره‌ی کوچکی نشسته بودیم. دامن آبی‌ات به دریای پهناوری تبدیل شده بود و اطراف‌مان را گرفته بود. چین‌های دامن‌ات تا دور دست‌ها، موج می‌زد. ساحل دیده نمی‌شد. به تو گفتم: شهره! یک وقت دامن‌ات را جمع نکنی که دریای به این قشنگی از بین برود. نگاهت که کردم غمگین بودی. آن‎قدر غمگین که نتوانستم چهره‌ی آبی‌ات را ماچ کنم. هندوانه در جلومان بود. خواستم آن را قاچ کنم. چاقو که روی پوستش گذاشتم صدایی از توی هندوانه گفت: «آخ این‎جا نه!» ترسیدم و نوک چاقو را جای دیگر گذاشتم. هندوانه گفت: «آخ این‎جا هم نه.» جای دیگر گذاشتم، آخ نگفت و صدایی نیامد. آن را دو نیمه کردم. ناگهان دختر و پسری از هندوانه بیرون آمدند. یکی گفت: «سلام مامان من سهراب هستم.» آن یکی گفت: «سلام بابا من سپیده هستم.» هر دو را بغل کردیم. سپیده بغل من بود و سهراب بغل تو. نمی‌دانم چه طور شد که سپیده و سهراب نشستند توی پوست هندوانه و روی موج‌ها رفتند و دور ‎شدند. تو گریه کردی و شروع کردی به جمع کردن دامن‌ات تا موج‌های دریا را نزدیک بیاوری. من و تو تلاش می‌کردیم تا دامن آبی‌ات را جمع کنیم. بی فایده بود. برگشتم که نگاهت کنم، نبودی. دامن آبی‌ات نبود و من تنها بودم. داشتم خفه می‌شدم. خرخر می‌کردم. بیدار شدم. هندوانه زیر سرم بود و مهران در خواب خروپف می‌کرد. به یادم افتاد که در زندان هستم و غم دنیا در دلم ریخت...>>

هندوانه‌ی گرم ـ علی‌اشرف درویشیان
از اینجا

Monday, July 7, 2008

اینجا سیاره من است.
هیچ کس دیگری جا نمیشود دراین سیاره. فقط به اندازه ی من جا هست و وان حمامم .
دراز میکشم توی وان و موهایم زیر آب، سیاه تر از همیشه میشود. آسمان پر از ستاره است. لحافی از کف میکشم رویم.
هیچ چیزی مرا نمیترساند.
زیر آب میروم و خوابهای نرم میبینم.


Wednesday, July 2, 2008

این پیشی خوابالو عشق منه




پ.ن. اینم بدون فیلتر واسه ندا

Tuesday, July 1, 2008

صبح" را بریده ام .زندگی ام از ظهر شروع میشود تا شب. شب تا وقتی شب است که گنجشگ ها نخوانند، میدانی که.
تو مهربانی و صبح ها منتظرم میمانی. گاهی از شدت گرما و دلتنگی تمام صبح در یخچال مینشینی ، درش را باز میگذاری تا چراغ یخچال روشن بماند و بتوانی برایم شعر عاشقانه بنویسی.
تو مهربانی و هیچ کج خلقی نمیکنی با اینکه میدانی "ظهر" را خواهم برید بزودی .