Monday, August 25, 2008

نشسته ام توی اتاق انتظار و مجله ها را ورق میزنم که یکهو صدای پلین وایت تیز می آید که میخواند:

Sunday, August 24, 2008

یک روز داستان دخترهای رنگ پربده ای را مینویسم که اینسامنیا دارند و تمام شب با موهای بلند پریشان و پیژامه های گَل و گشاد توی راهرو راه میروند.

Friday, August 22, 2008

فصل دارد عوض میشود. پاییز شده است. دیگر نمیشود نصفه شبها از لای دربخزم بیرون و بروم کنار آب و باد، من و موهایم و شلوارکم را برقصاند. به جایش یک پتوی کلفت تر پهن میکنم روی تخت و برای خودم آرام آرام لالایی میخوانم. خواب میبینم که پاییز شده است. من روی ریل قطار راه میروم. عروسکم را بغل گرفته ام. عروسکم بزرگ شده است، باید برود مدرسه و دلش شور میزند. برگ های زرد توی هوا میچرخند. قطاراز آن دور دورها میآید. عروسکم دیگر نمیترسد، خوشحال است.

Tuesday, August 19, 2008

ساعت از دیروقت هم گذشته ومن خوابم نمیبرد همچنان. وطن چه دور شده است امشب! هیچ جنبنده ای این حوالی بیدار نیست. جز صدای ناخن های من روی کیبورد و جیرجیرک های شب زنده دار هیج صدایی نمی آید.صبح نمیشود و من آرام آرم پیر میشوم...

Friday, August 15, 2008

مثل راه رفتن روی لبه ی پشت بام میماند، حواسم باید همیشه جمع باشد که پایم نلغزد و اندوه باستانی دوباره مرا بغل نکند. گاهی یک سیخونک بدجنس یکهو مرا هل میدهد پایین. توی آفیس نشسته ام. اشک هایم دونه دونه سر میخورد روی صورتم. این "چین" یک بند آروغ میزند و من که دیگر رمقی برای حرص خوردن ندارم خنده ام میگرد...