Wednesday, December 9, 2009

دفاعیات متهم میم یازده

نه خیر آقای قاضی. این یک سلاح سرد نیست. میل بافتنی است.
من داشتم یک شال میبافتم. که کلافش رنگی رنگی بود و نرم. زمستان خوب و آرام پیش میرفت تا آن روز که برف سنگین میآمد و من سوار اتوبوس صدو شصت و پنج بودم و تعداد آدم های اتوبوس هی اضافه میشد و ما فشرده تر میشدیم هر لحظه.
نه خیر معلوم است که من در آن وضعیت بافتنی نمیکردم. فقط همراهم بود.
اتوبوس پر از آدم شده بود و جای نفس کشیدن هم نبود. همین مقتول، که از قضا یک پیرزن دوست داشتنی بود که تمام مدت لبخند میزد – همچنان هم میزند- کنار من ایستاده بود. یکهو اتوبوس ترمز کرد. دقیقا همان لحظه بود که کلاه گیس مقتول هم افتاد. من تعجب کردم که چرا همچنان لبخند میزند و کلاه گیسش را برنمیدارد. گفتم شاید زیادی نایس است. اما آقای قاضی خدا شاهد است که روحم هم خبر نداشت که مقتول را به قتل رسانده ام.
کی متوجه شدم؟ آن موقعی که احساس کردم حتی بعد از پیاده شدن هر جا که میروم مقتول همراه من میآید.
تمام داستان همین بود. مقتول که هیچ کس را توی این دنیا نداشت که بیاید تحویلش بگیرد هم هنوز به شال وصل است.
من بی گناهم آقای قاضی. من فقط یک شال رنگی رنگیِ نرم دارم که یک پیرزن کچل خوش اخلاق، مثل منگوله ازش آویزان است.

Sunday, November 29, 2009

جاناتان موهای مجعدی دارد

جاناتان اینجا زندگی می کرده است. آپارتمان شماره هفتصد و دو. از نامه هایی که هنوز برایش میآید میگویم. نامه هایی که یا تبلیغات است یا قبض هایی ست که پولشان را نداده هنوز.
جاناتان اینجا زندگی می کرده است. صبح با آلارم موبایلش از خواب بیدار میشده، وقتی جلوی آینه دستشویی ریش هایش را میزند خیال میبافد که درامیست مشهورترین باند دنیا است و همه برایش دست تکان میدهند.
جاناتان توی آسانسور با پیرزن های کوچک و مرتب همسایه احوالپرسی میکند. وقتی از آسانسور خارج میشود بوی اودکلنش میماند.
جاناتان هشت ساعت سر کار میماند. جاناتان چه کاره است؟ نمیدانیم. اما خسته برمیگردد.
در را که باز میکند همه جا تاریک است و دوست ندارد. مثل من که در را باز میکنم و همه جا تاریک است و دوست ندارم. نامه هایش را از روی زمین بر میدارد. فرستنده همه نامه ها را چک میکند.
نامه ها باز نشده روی میز پخش میشوند.
شبها که جاناتان نوی بالکن سیگار میکشد و همسایه ی چاق و لخت روبرویی نگاهش میکند گاهی- جاناتان هم مثل من جنسیت همسایه چاق را نمیتواند حدس بزند- و خاکستر سیگارش را توی حیاط می تکاند فکر میکند چرا هیچ وقت کسی برایش کارت پستال نمی فرستد....

Saturday, November 14, 2009

-So what happened? Why didn't they work out?
-What always happens, life.



(500) Days of Summer

Thursday, November 12, 2009

پراکنده ی بیمار

آقای نوازنده ی آکاردئون توی ایستگاه مترو، ساندتِرَک آمِلی را میزند. من تب دارم و بند بند تنم درد میکند. وقتی می گویم بند بند، احساس میکنم یک جانور تنها از رده های منقرض شده ی بندپا ها هستم که مریض است، تمامِ یک عالمه پایش را بغل کرده و اشک توی چشم هایش حلقه زده.

Wednesday, November 4, 2009

برای دلقک که رقاص شده است

یک نفر بیاید داستان این خانومی در دستشویی مجاور بنده به زبان لطیف اجنبی با تلفن حرف میزد و هور هور گریه می کرد را بنویسد. حتی میتواند من را هم به داستانش اضافه کند که به خاطر غم حاکم بر مستراح، شاش بند شده بودم...
آهای نویسندگان بزرگ، کجا هستید؟ راستی چه اتفاقی افتاد که نویسندگان بزرگ، کلکسیونر عکس شدند و تمام ذوق نویسندگی شان را صرف نوشتن چهارکلمه "عنوان" عکس می کنند؟ آن وقت یک عالمه داستان بی نقال مانده است که هیچ کس به دادشان نمیرسد.

Tuesday, October 27, 2009

تکیه می دهم به قاب تعریف شده روزمرگی هایم و به هیچ چیز فکر نمیکنم. فکر نمیکنم که صبحها میروم سرکار وعصرها برمی گردم.صبحها میروم وعصرها برمی گردم. برمی گردم و برمی گردم و برمی گردم و برمی گردم و برمی گردم.
مگر همه ی آدمها همین کار را نمی کنند؟ مگرهمه ی آدمها همیشه نگرانند که "نکند زندگی همین باشد؟"....

Sunday, October 11, 2009

Too bad Fish is gone. He'd know. He sees everything.

Monday, August 31, 2009

مارکوپولوی غمگین

من مهاجرتر شده ام. حتی این بار زبان آدمها را هم نمیفهمم و ابلهانه به حرفهایشان لبخند میزنم.
فکر نکنم هیچ راه فراری مانده باشد. سرنوشت من همین است. دختری که یک عالم چمدان دارد و در سفر پیر میشود...
نگو که سفر همان غربت است، گریه ام میگیرد.

Monday, June 29, 2009

تنها تکه ی قشنگ زندگی این روزها، فرفره ای است که همسایه ما ن به ستون خانه اش چسبانده و باد که می آید می چرخد و
می چرخد و
می چرخد و
می چرخد...

Sunday, June 14, 2009

کثافتها
زندگیمونو که تباه کردید
چرا میزنید دیگه؟

Friday, June 5, 2009

روزمرگی به روایت مسافر

1.
نشسته ام توی ایستگاه روی کوه و منتظرم اتوبوس بیاید. هر اتوبوسی که باشد. من و صدای پرنده ها/ نگران نیستم کجا میروم.
باد میپیچد و بوی شامپو از موهایم بلند میشود. خودم را دوست دارم که به هیج جا وصل نیستم.
2.
امروز باران آمد.
3.
توی کوچه پس کوچه ها توی یک بار تنگ و تاریک بلوزبین آدمهایی نشسته ام که فردا دیگر نمیبینمشان. دوستی های کوتاه/ چند روزه/ چند ساعته. دوستی های بی توقع.
4.
مسلمان است اما حجاب ندارد. کفش واکس میزند. می گوید هر چیزی را که از خدا بخواهی میدهد. باید بنویسی بگذاری زیر بالشت. نگاهش معصوم است. دلم می خواهد شیرجه بزنم توی ایمانش. میگویم می نویسم حتما.
5.
کل راه را حرفی نمی زنم. می گوید عاشقی نکنه؟
6.
اینجا بیش از حد قشنگ است. انگار گیر افتاده ام توی یک فریم زیبا و مجبورم همیشه لبخند بزنم. من به اینجا تعلق ندارم. عضلات صورتم خسته می شوند.
7.
هشت تا قناری دارد.از شیرین کاری های قناریهایش با عشق تعریف میکند. احساس میکنم خیلی تنهاست.
8.
هنوز هم مثل بیست و چند سال پیش کابوس می بینم. عرق میکنم. قلبم تند تند میزند. از خواب میپرم. زنگ میزنم به تو. چه خوب که هستی.
9.
دندانه داری. گیر میکنی به زندگی... ساییده میشوی کم کم. یکهو میبنی گیر نمی دهی دیگر. رسم روزگار همین است گویا.
10.
کوه خوب است اما دلم برای زمین های صاف تنگ شده است. باید برگردم.

Tuesday, May 19, 2009

چه غلطی می کنی نیکلای گُرسکی؟

امروز صبح که آقای آبی چشمهایش را باز کرد، نیکلای گُرسکی با قیافه ی ماتم زده روبه رویش نشسته بود و مدام سکسکه می کرد. حتی وقتی آقای آبی از دیدن نیکلای گُرسکی فریاد کشید بازهم سکسکه ی نیکلای گُرسکی بیچاره قطع نشد. نیکلای گُرسکی همبازی آقای آبی بوده است. حالا هم صبح به این زودی این همه راه را رانندگی کرده است که از آقای آبی بپرسد چرا این سکسکه ی لعنتی اش قطع نمی شود. آقای آبی قهوه درست میکند، روزنامه ی صبح را ورق میزند و به حرفهای نیکلای گُرسکی گوش میدهد.طفلک این نیکلای گُرسکی همه کاری کرده تا خوب شود اما درست پنج ماه و دو هفته است که سکسکه میکند. آقای آبی گوش میدهد و گوش میدهدو آخر سر بیماری نیکلای گُرسکی را تشخیص میدهد. "برک آپ ناقص!" گویا نیکلای گُرسکی پنج ماه و دو هفته و یک روزاست که ریلشنشیپ خودش را قطع کرده است –یا فکر میکند که قطع کرده است-اما از سکسکه هایش معلوم است هنوز اُور نشده است. هنوز خرده ریزه های دوست داشتنهایش، خاطراتش، وابستگی هایش توی دلش مانده است و نفسش را قطع میکند چند ثانیه یکبار. آقای آبی نمی داند نیکلای گُرسکی چند وقت دیگر باید یکبند سکسکه کند، اما حتما یک روزی یک جایی میرود که باور میکند این لِت ایت گُو که میگویند چیز خوبی است...

Friday, May 15, 2009

گنجشک های خواب آلود
فالش می خوانند مدام این روزها
من اما، طناب میبندم به دو ستون زندگی
تاب میخورم
تاب میخورم
تاب میخورم و
انگشتم را به بدن سرد ماه میکشم .
راستی! مرا چه باک از رفتن ات
نبودنت
نیامدنت
-هرگز
وقتی که در خوابهایم
تاج گل میسازی برایم از گل های زرد کنارجاده
و من زبیا ترین عروس دنیا میشوم
-هرشب

Sunday, May 10, 2009

من عریانم ، عریانم ، عریانم.

زور هم بزنم فَنسی نمی شود این نوشته.
بگذار خودش باشد.
مثل من که هیچ وقت اینقدر خودم نبوده ام،
روی پُرچ چمباتمه زدم و به هیچ چیزی فکر نمیکنم.
هیچ چیز و صدای جیرجیرک ترکیب ایده آلی ست.
روزها پر است از ددلاین هایی که می گذرند و من به گردشان هم نمیرسم و بعد شب میشود.
یعنی دلم هم نمی خواهد برسم.
دلم میخواهد پرده کنار برود و یک خانم مو کوتاه و ظریف با پیرمرد تنهای توی بار تانگو برقصند.
مامانم گریه کرده ست امشب. مطمئنم.
امروز یک شنبه بود. بنویسم که یادم نرود.
گرچه این هم بعدها میشود لنگه ی بقیه ی یک شنبه های بی شرفی که به دوشنبه وصل میشوند.
چه خوب من دکتراورژانس نیستم که وقتی پری خودش کشت، شهادت بدهم مرده است.
-پری جان دلت برای صدای بهم زدن شکرتوی چایِ شبهای بی ستاره تنگ نشده؟
تو حتما خوابی وقتی اینهمه از شب گذشته است.
لبهایت را میس کرده ام امشب، وقتی نفست بوی الکل و سیگار میدهد.
هی مردِ بی وطن، کجای دنیایی حالا
که بیدارت کنم و بگویم نگران من نباش؟

Thursday, April 30, 2009

حکایت دختری که موو کردنش درد دارد

هیچ جوره جمع نمی شود این وسایل. حالا منم میان این جعبه های پر و خالی. فکر میکنم چقدر خوب است که همه ی زندگی ام یک اتاق است حداقل.
باران میزند به شیشه.
مینشینم توی یکی از جعبه ها وپارو میزنم و میروم.
یک روز نامه ام را از آب میگیری"اینجا بهار حالش خوب است. حال من هم خوب می شود نگران نباش"

Wednesday, April 22, 2009

مشق شب


Everything gonna be alright.
Everything gonna be alright.
Everything gonna be alright.
Everything gonna be alright.
Everything gonna be alright.
Everything gonna be alright.
Everything gonna be alright.
Everything gonna be alright.
Everything gonna be alright.
Everything gonna be alright.
Everything gonna be alright.

Monday, April 20, 2009

در زندگی قبلی ام گوسفند بوده ام حتما
که اینقدر صدای نی مرا شیدا می کند

Tuesday, April 14, 2009

آقای آبی عاشق شده است. عاشق خانوم شنی- که نمیدانم اسمش شنی است یا به خاطر اینکه مثل عروسک های شنی نرم است و وقتی روی کاناپه مینشیند شکل کاناپه را به خود میگیرد، شنی صدایش میکنند. آقای آبی خیلی دلش می خواهد که وقتی خانوم شنی باغبانی میکند نگاهش کند یا وقتی با زنبیل خریدش لنگان لنگان توی کوچه راه میرود همراهش برود. حتی همین قدر هم که توی کلیسا پشت سر خانوم شنی بنشیند دلش خوش میشود. اما مشکل اینجاست که آقای آبی بهارها بیشتر از همیشه خوابش می آید و نمی تواند از رختخواب جدا شود. حتی یکبارهم که به زور به موقع بیدار شد تا از روی نرده های حیاط به خانوم شنی صبح به خیر بگوید، آنقدر خمیازه کشید و خانوم شنی که تمام حواسش پی دهان گشاد آبی بود، هیچ کلمه ای را متوجه نشد...آقای آبی غمگین است و نمیداند آیا خانوم شنی تا فصل بعدی صبر میکند یا حتی زنده میماند که آقای آبی بیدار شود و عشقش را ابراز کند یا نه.

Sunday, April 12, 2009

Happy Easter

استیسی گفت امروز خدا بر میگردد. فکر کنم برگشته چون زمین پر از گل های ریز بنفش شده بود. کاش حالا که فهمیده ام قلبم یائسه نشده هنوز، خدا نگذارد دوباره برود.

Thursday, April 2, 2009

زیر آب میروم.
بالا نمی آیم. شهر من اینجاست.
من اینجا خوشبختم. لکه های لرزان نور و موج های خسته گواهند.

Wednesday, March 25, 2009

دخترم Amelie

خیلی راضی ام از اینکه این همه سال بودی
:)
تولدت مبارک
:x


امضا
آقای خدا

Wednesday, March 18, 2009

آن لحظه ای که خدا داشت آقای آبی را می آفرید هرچه قدر تلاش کرد نتوانست خودش را راضی کند که آقای آبی چانه داشته باشد. یعنی تمام لطف قیافه آقای آبی، با آن چشمهای درشت خمار، به آویزان بودنش است وهیچ رقم با چانه جور در نمی آید. حالا بعد از نیم قرن و اندی، آقای آبی عزیزم که تنها در کافه نشسته و شکر چایش را هم میزند به آدم های بدون چانه کافه نگاه می کند و توی دلش به بی چانه گی خودش فحش میدهد. نه این که آقای آبی آدم سطحی و ظاهر بینی باشد. اما هیچ دلش نمیخواست از نژاد آدمهایی باشد که انواع واقسام ریش های عجیب غریب میرویانند تا بی چانه گیشان را بپوشانند.

Tuesday, March 10, 2009

اعترافات شب عید

من هم دلم میخواست لیست آرزوهایم را بنویسم مثل توکا .هرچه قدر اما تلاش کردم نشد. اولش فکر کردم اصلا آرزو ندارم. اما دارم. ترسیدم فقط. ترسیدم بنویسم و کوچک باشد و دنیا به ریش من بخندد. ترسیدم بزرگ باشد و هیچ وقت دستم به آن نرسد و لوزر باشم. ترسیدم بنویسم و پی آرزویم بروم وآخرش اشتباه از آب در بیاید. ترسیدم آرزویم واقعا آرزویم نباشد...
اما می خوام بنویسمشان. همه ی آرزو های کوچک و مسخره، بزرگ و دور، آرزوهای غلط، خیالی، آرزوهای عاریه ای. هرچه باشد مینویسم. نمی خواهم یک سال دیگر هم بدون آرزو تمام شود...

Thursday, March 5, 2009

Windy love lyrics

سه مرغ دریایی در آسمان ابری بالای سرت آواز می خوانند/ موهایت می رقصند در باد و عطر موهایت پخش میشود میان باد/ برگهای زرد دورت حلقه میزنند و تو زیباترین میشوی/ اما نگاهت در دورترهاست/ نمیبینی من و جهان حاضر در اینجا همه عاشقت هستیم.

Friday, February 20, 2009

من عاشق این فرشته ی آهنی کوچک هستم که به زور از گُرد گرفته ام. مطمئنم از همان جنس فرشته های نگهبان است. بی حساب که نمی گویم. خودم دیدم وقتی آن پازتیو لعنتی یکهو ظاهر شد توی زندگیم، محکم مواظب من بود و هیچ نگذاشت که گریه من طولانی شود وبه من الهام کرد به جای غصه خوردن، کروچ کروچ قلب های دارچینی ولنتاین بخورم...

Wednesday, February 18, 2009

گم شدی
رفته بودم سرکوچه خمیرهایم را بدهم که برایم نان بپزند،‌ آمدم دیدم دیگر نیستی
همه جا را گشتم حتی لای رخت‌های چرک را
گفتم لابد چند ساعت بعد سر و کله‌ات پیدا می‌شود. نشد
.گفتم به درک. خودش رفته،‌خودش هم بر می‌گردد. برنگشتی
ترسیدم. جایت خالی بود. مثل یک حفره سیاه وسط پستان‌هایم.
خودم را زدم به بی‌خیالی. وسط مستی مردی آمد و سرش را گذاشت توی حفره سیاه و قاه‌قاه خندید. ترسناک بود.

حالا دیگر آنقدراز آن زمان گذشته که اگر برگردی هم نمی‌شناسمت.
دارم به حفره عادت می‌کنم.
برنگرد.





Monday, February 16, 2009

آخر هفته ی خود را چگونه گذراندید

تمام شکلات ها را یک گاز زدم و گذاشتم سرجایشان. حالا اگر بپرسی میدانم هر کدام چه مزه ای میدهد.

Wednesday, February 4, 2009

گریه نکن کوچولو. لباس های گِلی ات را خودم توی رودخانه میشورم و روی این درختها پهن میکنم. صبح که شد و آفتاب از لای برگها درآمد یواش یواش خشک میشود. گریه نکن کوچولو. زخمهای دست و پایت را خودم برایت تمیز میکنم و می بندم. گریه نکن کوچولو خودم میگردم دنبال قبیله ات و تو را تحویل آدمهایت میدهم. بیا بنشین کنار آتش و گرم شو. درد و دلتنگی گریه ندارد کوچولو. زندگی پر از درد و دلتنگی است...

Saturday, January 31, 2009

این روزها من همان پری کوچک دریایی هستم که صدایش را به ازای یک جفت پای زمینی فروخت/ نمیدانی چقدر میخواهم بگویم دلم تنگت است/ آوازم را فروخته ام افسوس.

Tuesday, January 13, 2009

می خواستم بنویسم چندتا قلب روی دیوار بیمارستان خوب بود، یک طوری که چند نفری نگران بشوند. حتی می خواستم بگویم این دردهای وحشتناک نفسم را می برد، بازهم یک طوری که چند نفری دلشان برایم کباب شود. شاید من دلم خوش شود که دو سه نفری دوستم دارند. اما حالا که میخواهم بنویسم خنده ام میگیرد چقدر دسپریتلی نیاز دارم که داد بزنم هلو! پلیز لاو می...