Monday, June 29, 2009

تنها تکه ی قشنگ زندگی این روزها، فرفره ای است که همسایه ما ن به ستون خانه اش چسبانده و باد که می آید می چرخد و
می چرخد و
می چرخد و
می چرخد...

Sunday, June 14, 2009

کثافتها
زندگیمونو که تباه کردید
چرا میزنید دیگه؟

Friday, June 5, 2009

روزمرگی به روایت مسافر

1.
نشسته ام توی ایستگاه روی کوه و منتظرم اتوبوس بیاید. هر اتوبوسی که باشد. من و صدای پرنده ها/ نگران نیستم کجا میروم.
باد میپیچد و بوی شامپو از موهایم بلند میشود. خودم را دوست دارم که به هیج جا وصل نیستم.
2.
امروز باران آمد.
3.
توی کوچه پس کوچه ها توی یک بار تنگ و تاریک بلوزبین آدمهایی نشسته ام که فردا دیگر نمیبینمشان. دوستی های کوتاه/ چند روزه/ چند ساعته. دوستی های بی توقع.
4.
مسلمان است اما حجاب ندارد. کفش واکس میزند. می گوید هر چیزی را که از خدا بخواهی میدهد. باید بنویسی بگذاری زیر بالشت. نگاهش معصوم است. دلم می خواهد شیرجه بزنم توی ایمانش. میگویم می نویسم حتما.
5.
کل راه را حرفی نمی زنم. می گوید عاشقی نکنه؟
6.
اینجا بیش از حد قشنگ است. انگار گیر افتاده ام توی یک فریم زیبا و مجبورم همیشه لبخند بزنم. من به اینجا تعلق ندارم. عضلات صورتم خسته می شوند.
7.
هشت تا قناری دارد.از شیرین کاری های قناریهایش با عشق تعریف میکند. احساس میکنم خیلی تنهاست.
8.
هنوز هم مثل بیست و چند سال پیش کابوس می بینم. عرق میکنم. قلبم تند تند میزند. از خواب میپرم. زنگ میزنم به تو. چه خوب که هستی.
9.
دندانه داری. گیر میکنی به زندگی... ساییده میشوی کم کم. یکهو میبنی گیر نمی دهی دیگر. رسم روزگار همین است گویا.
10.
کوه خوب است اما دلم برای زمین های صاف تنگ شده است. باید برگردم.