Tuesday, September 14, 2010

اون لحظه ای که من رو بغل کردی- که خداحافظی کنی- تا بری سفر- و فشارم دادی- و من یک کمی گردنم داشت میشکست- بس که درازی- و من هم مجبورم هر دفعه روی پنجه بایستم- و کمرم و گردنم درد میگیرد اگر فشارم بدهی- از بالای کله برجها آسمان را دیدم که آبی آبی بود و یک ابر هم نداشت.