Thursday, February 3, 2011

لایف از ایت گُز

حوصله ندارم.
 بارهستی برایم سنگین است.
صدای موزیک را بلند می‌کنم.
ماشینها بوق میزنند.
چراغ عابر قرمز بود.
اشتها ندارم.
غذا نمیخورم باز.
مثل چی‌ برف میاید.
 با باد.
 فاک.
دلم چیزی نمی‌خواهد.
دیر میروم توی تختخواب.
خواب میبینم خودم را میکشم.
خودم را پرت می‌کنم از جایی‌ پایین.
میفتم روی یک عالم سالاد ماکارونی.
با زیتون.
از خواب میپرم.
ترسیده ام.
زنده ام هنوز.
هوا تاریک است.
حوالی پنج باید باشد.
 درست نمی‌بینم.
یادم باشد سالاد ماکارونی درست کنم.
یا نه.
می‌خوابم باز.