Tuesday, October 30, 2007

قیصر امین پور...

...
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است.
دست سرنوشت، خون درد را
با گِلم سرشته است.
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن، جدا کنم؟

دفتر مرا
دستِ درد می زند ورق
شعر تازه‌ی مرا درد گفته است.
درد هم شنفته است.

پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف من نیست.
درد، نام دیگر من است.
من چگونه خویش را صدا کنم؟

Saturday, October 13, 2007

شبها آسمان اینجا پرازماهی میشود .ماهی های خوشبختِ بی خیالی که همه فکر میکنند نور چراغ های کازینو هستند...

Tuesday, October 9, 2007

صدای آب می آید ،
مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟...



سهراب

Saturday, October 6, 2007

صدای قدم هایم توی راهروهای اینجا میپیچد. ویک اِندی ست که لانگ شده وهیچ کس نیست.
.
.
.
من اینجا چه میکنم؟
من که میخواستم روی آبها برقصم و پا برهنه توی پاییزها بدوم، چرا میان این همه کُدهایی اسیر شده ام که نمیشناسمشان؟

Thursday, October 4, 2007

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن مي بيند...

Tuesday, October 2, 2007

قصه ی زندگیم را باد برده است...
روی پشت بام دنیا ایستاده ام و در میان سرنوشت های معلق در باد پیِ سرنوشتم میگردم.
باد، قصه ی زندگیم را پس بده...