Friday, February 20, 2009

من عاشق این فرشته ی آهنی کوچک هستم که به زور از گُرد گرفته ام. مطمئنم از همان جنس فرشته های نگهبان است. بی حساب که نمی گویم. خودم دیدم وقتی آن پازتیو لعنتی یکهو ظاهر شد توی زندگیم، محکم مواظب من بود و هیچ نگذاشت که گریه من طولانی شود وبه من الهام کرد به جای غصه خوردن، کروچ کروچ قلب های دارچینی ولنتاین بخورم...

Wednesday, February 18, 2009

گم شدی
رفته بودم سرکوچه خمیرهایم را بدهم که برایم نان بپزند،‌ آمدم دیدم دیگر نیستی
همه جا را گشتم حتی لای رخت‌های چرک را
گفتم لابد چند ساعت بعد سر و کله‌ات پیدا می‌شود. نشد
.گفتم به درک. خودش رفته،‌خودش هم بر می‌گردد. برنگشتی
ترسیدم. جایت خالی بود. مثل یک حفره سیاه وسط پستان‌هایم.
خودم را زدم به بی‌خیالی. وسط مستی مردی آمد و سرش را گذاشت توی حفره سیاه و قاه‌قاه خندید. ترسناک بود.

حالا دیگر آنقدراز آن زمان گذشته که اگر برگردی هم نمی‌شناسمت.
دارم به حفره عادت می‌کنم.
برنگرد.





Monday, February 16, 2009

آخر هفته ی خود را چگونه گذراندید

تمام شکلات ها را یک گاز زدم و گذاشتم سرجایشان. حالا اگر بپرسی میدانم هر کدام چه مزه ای میدهد.

Wednesday, February 4, 2009

گریه نکن کوچولو. لباس های گِلی ات را خودم توی رودخانه میشورم و روی این درختها پهن میکنم. صبح که شد و آفتاب از لای برگها درآمد یواش یواش خشک میشود. گریه نکن کوچولو. زخمهای دست و پایت را خودم برایت تمیز میکنم و می بندم. گریه نکن کوچولو خودم میگردم دنبال قبیله ات و تو را تحویل آدمهایت میدهم. بیا بنشین کنار آتش و گرم شو. درد و دلتنگی گریه ندارد کوچولو. زندگی پر از درد و دلتنگی است...