Sunday, November 29, 2009

جاناتان موهای مجعدی دارد

جاناتان اینجا زندگی می کرده است. آپارتمان شماره هفتصد و دو. از نامه هایی که هنوز برایش میآید میگویم. نامه هایی که یا تبلیغات است یا قبض هایی ست که پولشان را نداده هنوز.
جاناتان اینجا زندگی می کرده است. صبح با آلارم موبایلش از خواب بیدار میشده، وقتی جلوی آینه دستشویی ریش هایش را میزند خیال میبافد که درامیست مشهورترین باند دنیا است و همه برایش دست تکان میدهند.
جاناتان توی آسانسور با پیرزن های کوچک و مرتب همسایه احوالپرسی میکند. وقتی از آسانسور خارج میشود بوی اودکلنش میماند.
جاناتان هشت ساعت سر کار میماند. جاناتان چه کاره است؟ نمیدانیم. اما خسته برمیگردد.
در را که باز میکند همه جا تاریک است و دوست ندارد. مثل من که در را باز میکنم و همه جا تاریک است و دوست ندارم. نامه هایش را از روی زمین بر میدارد. فرستنده همه نامه ها را چک میکند.
نامه ها باز نشده روی میز پخش میشوند.
شبها که جاناتان نوی بالکن سیگار میکشد و همسایه ی چاق و لخت روبرویی نگاهش میکند گاهی- جاناتان هم مثل من جنسیت همسایه چاق را نمیتواند حدس بزند- و خاکستر سیگارش را توی حیاط می تکاند فکر میکند چرا هیچ وقت کسی برایش کارت پستال نمی فرستد....

Saturday, November 14, 2009

-So what happened? Why didn't they work out?
-What always happens, life.



(500) Days of Summer

Thursday, November 12, 2009

پراکنده ی بیمار

آقای نوازنده ی آکاردئون توی ایستگاه مترو، ساندتِرَک آمِلی را میزند. من تب دارم و بند بند تنم درد میکند. وقتی می گویم بند بند، احساس میکنم یک جانور تنها از رده های منقرض شده ی بندپا ها هستم که مریض است، تمامِ یک عالمه پایش را بغل کرده و اشک توی چشم هایش حلقه زده.

Wednesday, November 4, 2009

برای دلقک که رقاص شده است

یک نفر بیاید داستان این خانومی در دستشویی مجاور بنده به زبان لطیف اجنبی با تلفن حرف میزد و هور هور گریه می کرد را بنویسد. حتی میتواند من را هم به داستانش اضافه کند که به خاطر غم حاکم بر مستراح، شاش بند شده بودم...
آهای نویسندگان بزرگ، کجا هستید؟ راستی چه اتفاقی افتاد که نویسندگان بزرگ، کلکسیونر عکس شدند و تمام ذوق نویسندگی شان را صرف نوشتن چهارکلمه "عنوان" عکس می کنند؟ آن وقت یک عالمه داستان بی نقال مانده است که هیچ کس به دادشان نمیرسد.