Sunday, August 22, 2010

زمان اینجا سریع میگذرد.
وگرنه اگر من مانده بودم، این همه سال ام نبود. این همه موی سفید نداشتم. این همه دوری بلد نبودم. یک روز باید بشینم بنویسم از این همه زمستان و تابستان که دیده ام. دیگرحتی خوب یادم نمیآید آدم های قدیمی را. آدم های عزیز قدیمی را. از این همه فاصله که بین ماها افتاده است. چند قرن میشود هان؟
یک وقت های اما سرعتش کم میشود. اینگارچوب لای چرخ دنیا گذاشته اند. مثل عصرهایی که ویک اند میخواهد تمام شود و ابری است بیشتر وقت ها و دست ودلم به هیچ کاری نمی رود. هزار بار فون بوک موبایلم را بالا و پایین میکنم. هزار بار هنوز امیدوارم یک کسی هست که مهربان است برای عصرهای دلگیر. پیدا نمیکنم. این عصرها کند است و تنهاست. بقیه روزها مثل باد میگذرد. من هی فکر میکنم باید کار دیگری کنم. هر کاری که میکنم اما کار دیگری نیست.
حتی تند تر از باد میگذرد.