Thursday, December 15, 2011

ایز ایت می آی ام لوکینگ فُر؟

دارم چت میکنم. کنده طرف. می رم چایی می ریزم بر میگردم. با دقت میخونم آخرین خط ها رو. چه قشنگ نوشته. چه حرفای خوبی. اسم فرستنده رو که میبینم! به اینا رو که خودم نوشتم. هنوز اون جواب نداده.

Thursday, December 8, 2011

Give me back my Sun

من زمستان را دوست ندارم. بدم هم میاید. برای اینکه سرد و برفی و کوفتی است. نصف سال هم طول میکشد. صبح ها هم که بیدار میشوم هنوز شب است.
دلم میخواهد همیشه تابستان باشد.
این بود انشای من

Monday, November 28, 2011

Bubble Shooter

از صبح نشسته ام توی آفیس و بابل شوتر بازی میکنم. بابل شوتر یک بازی است که گلوله های رنگی را روی هم شوت میکنی و اگراز سه تا بیشتر باشد 'گلوپ' میترکد. گلوله های سبز را خیلی دوست دارم. از همه کمتر هم گلوله های بنفش را دوست دارم. این بازی اصلا مغز نمیخواهد. من از تمام کارهایی که مغز نخواهد استقبال میکنم. البته یک نکته کنکوری دارد و آن اینکه گلوله های ردیف بالا اگر بترکد ردیف پایین هم میترکد. رکوردم هفتاد و اندی هزار است و خیلی ازاین بابت به خودم افتخار میکنم. اینکه میگوییم آدمها در خارج از صبح تا شب کار میکنند دروغ میگوییم. میخواهیم شما بترسید و نیایید و ما در خیابان خیلی ایرانی نبینیم و مجبور نشویم هی به دوستمان بگوییم هیسسسسس یارو ایرانیه.
بله.

Saturday, November 26, 2011

یک تکنولوژی اختراع شده اخیرا. یک هد بند ه که موقع خواب یه سری اشعه میفرسته بعد باعث میشه خواب نبینی.
دروغ گفتم.
لاک پشت یخی دیشب به من گفت - نه با ملاطفت بلکه با فریاد- که من اونقدر از خشم ونفرت پرم که بلاه بلاه بلاه.دقیقا نه بلاه اما کلمه هایی که به خشم و نفرت ذاتی من اضافه کرد. منهم یک ساعت بعدش را در پارکینگ نشسته بودم و نقشه میکشیدم چطور انتقام بگیرم. حتی به این موضوع هم که با گاز ماشین خفه کنم خودم را فکر کردم. یک ایراد کوچک داشت نقشه ام و آن اینکه پارکینگ چند طبقه است و هیچ وقت هیچ خری نمیمیرد.
یک ایده داستان:
یک پیرمرد گوگولی مگولی از پارکینگ در میآید و راوی بهش راه میدهد.پیرمرد گوگولی مگولی یک تشکر گوگولی مگولی هم میکند با جنباندن سرو دست و اینها. سپس راوی سرعت میگرد و محکم میکوبد به عقب ماشین پیرمرد گوگولی مگولی. سپس راوی قاه قاه میخندد.
پایان

Friday, November 25, 2011

Wednesday, November 23, 2011

بیست وسه نوامبر دو هزار و یازده

برف اومده.
متنفرم.
توی آفیس بنایی دارن. جامو عوض کردم نزدیک این دختره مارکتینگ. چه قده پروسروصداس.
متنفرم.
الان نمیدونم باید محاوره ای بنویسم یا نه. بعدا تصمیم میگیرم.
فعلا خدافس

Tuesday, March 1, 2011

اشکهایم بند نمیآید
به گمانم باز اشک آور زده اند این دور و برها جایی.

Thursday, February 3, 2011

لایف از ایت گُز

حوصله ندارم.
 بارهستی برایم سنگین است.
صدای موزیک را بلند می‌کنم.
ماشینها بوق میزنند.
چراغ عابر قرمز بود.
اشتها ندارم.
غذا نمیخورم باز.
مثل چی‌ برف میاید.
 با باد.
 فاک.
دلم چیزی نمی‌خواهد.
دیر میروم توی تختخواب.
خواب میبینم خودم را میکشم.
خودم را پرت می‌کنم از جایی‌ پایین.
میفتم روی یک عالم سالاد ماکارونی.
با زیتون.
از خواب میپرم.
ترسیده ام.
زنده ام هنوز.
هوا تاریک است.
حوالی پنج باید باشد.
 درست نمی‌بینم.
یادم باشد سالاد ماکارونی درست کنم.
یا نه.
می‌خوابم باز.