Tuesday, May 19, 2009

چه غلطی می کنی نیکلای گُرسکی؟

امروز صبح که آقای آبی چشمهایش را باز کرد، نیکلای گُرسکی با قیافه ی ماتم زده روبه رویش نشسته بود و مدام سکسکه می کرد. حتی وقتی آقای آبی از دیدن نیکلای گُرسکی فریاد کشید بازهم سکسکه ی نیکلای گُرسکی بیچاره قطع نشد. نیکلای گُرسکی همبازی آقای آبی بوده است. حالا هم صبح به این زودی این همه راه را رانندگی کرده است که از آقای آبی بپرسد چرا این سکسکه ی لعنتی اش قطع نمی شود. آقای آبی قهوه درست میکند، روزنامه ی صبح را ورق میزند و به حرفهای نیکلای گُرسکی گوش میدهد.طفلک این نیکلای گُرسکی همه کاری کرده تا خوب شود اما درست پنج ماه و دو هفته است که سکسکه میکند. آقای آبی گوش میدهد و گوش میدهدو آخر سر بیماری نیکلای گُرسکی را تشخیص میدهد. "برک آپ ناقص!" گویا نیکلای گُرسکی پنج ماه و دو هفته و یک روزاست که ریلشنشیپ خودش را قطع کرده است –یا فکر میکند که قطع کرده است-اما از سکسکه هایش معلوم است هنوز اُور نشده است. هنوز خرده ریزه های دوست داشتنهایش، خاطراتش، وابستگی هایش توی دلش مانده است و نفسش را قطع میکند چند ثانیه یکبار. آقای آبی نمی داند نیکلای گُرسکی چند وقت دیگر باید یکبند سکسکه کند، اما حتما یک روزی یک جایی میرود که باور میکند این لِت ایت گُو که میگویند چیز خوبی است...

Friday, May 15, 2009

گنجشک های خواب آلود
فالش می خوانند مدام این روزها
من اما، طناب میبندم به دو ستون زندگی
تاب میخورم
تاب میخورم
تاب میخورم و
انگشتم را به بدن سرد ماه میکشم .
راستی! مرا چه باک از رفتن ات
نبودنت
نیامدنت
-هرگز
وقتی که در خوابهایم
تاج گل میسازی برایم از گل های زرد کنارجاده
و من زبیا ترین عروس دنیا میشوم
-هرشب

Sunday, May 10, 2009

من عریانم ، عریانم ، عریانم.

زور هم بزنم فَنسی نمی شود این نوشته.
بگذار خودش باشد.
مثل من که هیچ وقت اینقدر خودم نبوده ام،
روی پُرچ چمباتمه زدم و به هیچ چیزی فکر نمیکنم.
هیچ چیز و صدای جیرجیرک ترکیب ایده آلی ست.
روزها پر است از ددلاین هایی که می گذرند و من به گردشان هم نمیرسم و بعد شب میشود.
یعنی دلم هم نمی خواهد برسم.
دلم میخواهد پرده کنار برود و یک خانم مو کوتاه و ظریف با پیرمرد تنهای توی بار تانگو برقصند.
مامانم گریه کرده ست امشب. مطمئنم.
امروز یک شنبه بود. بنویسم که یادم نرود.
گرچه این هم بعدها میشود لنگه ی بقیه ی یک شنبه های بی شرفی که به دوشنبه وصل میشوند.
چه خوب من دکتراورژانس نیستم که وقتی پری خودش کشت، شهادت بدهم مرده است.
-پری جان دلت برای صدای بهم زدن شکرتوی چایِ شبهای بی ستاره تنگ نشده؟
تو حتما خوابی وقتی اینهمه از شب گذشته است.
لبهایت را میس کرده ام امشب، وقتی نفست بوی الکل و سیگار میدهد.
هی مردِ بی وطن، کجای دنیایی حالا
که بیدارت کنم و بگویم نگران من نباش؟