Sunday, April 29, 2007

تهران بدجوری سبز و رویایی شده این بهار.شاید هر سال همین طور بوده و حالا که من از شر دانشگاه لعنتی خلاص شده ام می فهمم شمشاد های دم در خانه چه بوی خوبی میدهند.
پنجره را باز میکنم به گل مرجانم که جلوی آفتاب است آب بدهم، صدای گنجشک ها لابه لای صدای ماشین ها شنیده میشود.
فکر میکنم چه کادر قشنگی : من که موهایم را پشت سرم کپه کرده ام، گل مرجان که برگهای تازه داده است، انعکاس آفتاب توی لیوان آب و بهار...

Tuesday, April 17, 2007

باد بادبادکم را که بچه بودم برده بود، امروز پس آورد...

Wednesday, April 4, 2007

این همه سال است که لبه ی پنجره نشسته ام.
آمده بودم آواز بخوانم یا بپرم پایین؟
نمی دانم...

Sunday, April 1, 2007

دانشمندها آدمهای غمگینی نیستند انگار وگرنه یک کسی یادش می افتاد برای چشمهایی که تمام شب را گریه کرده اند و صبح از شدت پُف باز نمیشوند، چاره ای پیدا کند .