Tuesday, September 14, 2010

اون لحظه ای که من رو بغل کردی- که خداحافظی کنی- تا بری سفر- و فشارم دادی- و من یک کمی گردنم داشت میشکست- بس که درازی- و من هم مجبورم هر دفعه روی پنجه بایستم- و کمرم و گردنم درد میگیرد اگر فشارم بدهی- از بالای کله برجها آسمان را دیدم که آبی آبی بود و یک ابر هم نداشت.

Sunday, August 22, 2010

زمان اینجا سریع میگذرد.
وگرنه اگر من مانده بودم، این همه سال ام نبود. این همه موی سفید نداشتم. این همه دوری بلد نبودم. یک روز باید بشینم بنویسم از این همه زمستان و تابستان که دیده ام. دیگرحتی خوب یادم نمیآید آدم های قدیمی را. آدم های عزیز قدیمی را. از این همه فاصله که بین ماها افتاده است. چند قرن میشود هان؟
یک وقت های اما سرعتش کم میشود. اینگارچوب لای چرخ دنیا گذاشته اند. مثل عصرهایی که ویک اند میخواهد تمام شود و ابری است بیشتر وقت ها و دست ودلم به هیچ کاری نمی رود. هزار بار فون بوک موبایلم را بالا و پایین میکنم. هزار بار هنوز امیدوارم یک کسی هست که مهربان است برای عصرهای دلگیر. پیدا نمیکنم. این عصرها کند است و تنهاست. بقیه روزها مثل باد میگذرد. من هی فکر میکنم باید کار دیگری کنم. هر کاری که میکنم اما کار دیگری نیست.
حتی تند تر از باد میگذرد.

Monday, July 19, 2010

لبه ی پنجره دراز کشیده ام و یک پایم رابیرون پنجره آوبزان کرده ام. جلوی من مردی با انگشتان بلند پیانو میزند و هر از گاهی بر میگردد و پیشانی مرا ماچ میکند. آنقدر خوب میزند که حتی میشود عاشقش شد. اما الان حالش را ندارم. فردا در موردش فکر میکنم. حالا دلم میخواهد فقط ابرها را در ساختمان جیوه ای روبرو نگاه کنم که با آهنگ پیانو یواش یواش می رقصند.

Monday, May 3, 2010

ای عرش کبریایی چیه پس تو سرت

انگشتهایم یخ است. از سرمای هوا نیست انگار. تهران که برف و یخ و باد ندارد. نداشته هیچ وقت. فکر کرده بودم از قطب که برگردم خانه گرم میشوم. فکرکرده بودم این منفیِ هزار لعنتی ست که نمیگذارد گرم بشوم. دلم را بیخود خوش کرده بودم. اینجا هم باید لیوان چای را محکم بگیرم که شاید گرم شوم، دل ببندم به بخار کم جانش. سرما  درون من جا کرده است. اینجا و آنجا ندارد. چه ابری باشد چه برفی و آفتابی. یک هو که دلش بگیرد میبارد و بند نمیآید. آنقدرکه به هق هق میفتد و میلرزد، گرم هم نمیشود هیچ وقت.

Saturday, January 23, 2010

جیمی! من فکر نمی کنم ابن همه تلاش فایده هم داشته است. یک عمر همه ی این ها سعی کرده اند گوشه های اضافه مان را بزنند تا یک جوری در تعریف نرمالشان جا شویم. نهایتش چه شد. بعد از این همه کلاس و جلسه مشاوره و درمان، شده ایم یک مشت آدم "متمدن" که به صدای شکم هم احترام میگذارند. دوستمان ندارم جیمی. بیا بزنیم زیر همه چی و فرار کنیم. بیا دیگر لازم نباشد لباس فرمال بپوشیم و به زور خودمان رادر چارچوب متعارف بچپانیم. اصلا دست دور گردن هم میاندازیم و یک ایکس ری دو نفره میگیریم . می فرستیمش برای کارت کریسمس تمام این نارسیست های شق و رقی که از استخوان های آدم های خارج از محدوده هم فوبیا دارند. بیا دوباره خودمان باشیم جیمی.

Sunday, January 17, 2010