Saturday, March 24, 2007

سر تحویل سال فالم خوب نیامد.مدتهاست فالم خوب نمیاید...
چه بادی گرفته امشب. بیست و سه تا شمع چیده ام روی کیک. نکند باد شمع ها را خاموش کند. قبل از اینکه باد شمع ها را فوت کند خودم باید آرزوهایم یادم بیاید و فوتشان کنم...

Monday, March 12, 2007

دردهايي است كه شب ها مرا از خواب بيدار ميكند...
شب هايي است كه من به مُسكن ها اعتماد ميكنم...
من به مُسكن ها التماس ميكنم...

Sunday, March 11, 2007


دستانم را پهن كرده بودم تا به زير آن بنشيني و بي واهمه ي خورشيد هي گريه كني...


(ع.حقي)

Wednesday, March 7, 2007

نگهبانِ دم در را دوست ندارم.با اين مانتوي بلند و گشاد و بي معني هم راضي نيست هيچ وقت.
از پنجره ي اينجا يك استخر پيداست .يك استخر كه مدتهاست رها شده با آبهاي پراز لجن.شايد براي همين است كه هر شب خواب آب ميبينم.خواب ميبينم كه زيرآب فرو رفته ام و هيچ نميترسم.
غروب كه ميشود ميروم.اگر ديرتر برسم نور قرمز غروب كه روي پرده افتاده است را نميبينم.اين مانتوي گشاد را كه در مياورم سايه ي باريك و خسته ي خودم روي ديوار ميفتد.خودم كه هيچ كاري منتظرم نيست.
كاش ميشد بروم واين پيازو سيب زميني هايي كه جوانه زدند و سبز شده اند را يك جايي بكارم.
كاش ميشد بروم يك جايي و گم شوم و هيچ روزمرگي نتواند مرا پيدا كند.