Friday, September 28, 2007

انگشتانم یخ است.انگشتانم خشک شده است.
پاییز می آید . انگشتانم میریزندو گنجشک هایش آواره میشوند.

Tuesday, September 25, 2007

چرا دیگر نمیتوانم بنویسم.کجا گم شد "من"؟کی خشک شدم؟دلم میخواهد بنویسم اینجا دورِ دور است.بگویم اینجاخیابان های پردود و پرآدم ندارد تا دلت که گرفت بی هوا گزش کنی.
چرا نمی توانم بنویسم؟

Monday, September 24, 2007

کاش بازهم همان سه خواهر کوچولو بودیم که مثل دخترهای شاهید روی تخت می پریدیم.

Friday, September 21, 2007

دلم که درد گرفت گریه کردم...ببین این سر دنیا هم باشم با هر دردی گریه ام میگیرد...

Sunday, September 16, 2007

خواب میبینم.یک عالمه خواب میبینم.تا بیایم همه خواب هایم را تعریف کنم باز شب شده و خواب میبینم...

Wednesday, September 12, 2007

ذره‌ای نمک به من می‌دهی
برگرفته از دریایی ناپیموده
قطره‌ای باران به تو می‌دهم
از سرزمینی که کسی در آن نمی‌گرید

یوهانس بوبروفسکی


(از بلاگ عطا)


Saturday, September 8, 2007

ببین...من میتوانم چشمهایم را ببندم و برگردم خانه.میتوانم دست بکشم به تمام زندگی آشنا.میتوانم همه ی کسانی را که دوست دارم و خوابیده اند حالا ببوسم.جای لبهایم میماند هر صبح روی صورتشان...
در این سرزمین مرطوب دور دست پروانه های درشتی است که میشنوند آواز مرا.میدانم. یک روز می آیند و برایت میگویندش.میدانم....

Monday, September 3, 2007

Everything here is fake,don't touch anything,it'll break...
Don't think,you'll break....
...
sweet memories...I blow you in the wind