Sunday, October 26, 2008

من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می آیم

اینجا نشسته ام. روی نیمکت چوبی. میان برگهای زرد. باد می آید. باد سرد. کاش یکنفر دور من یک خانه بسازد که دیگر سردم نباشد. من اینجا ریشه کرده ام .

Thursday, October 23, 2008

این همه سال فکر میکردم "این" غم است. اما این از جنس ترس است که مرا دربر گرفته و رها نمیکند. ترس از آینده ناشناخته مرا مجبور میکند به گذشته پناه ببرم. گذشته که آشناست با من. نمیترسم از آن.

Tuesday, October 14, 2008

روزهایی از جنس گه

یک روزهایی همه چبز بد است. حتی "کافی" چپه میشود روی میز.
یک روزهایی همه چیز بد است و انگشتانم میچسبد به کیبورد.

Thursday, October 9, 2008

مادر بزرگ جین امروز مرد. دارد با چشمان اشکی هیستوری تک تک فک و فامیلش را تعریف میکند. میان حرف هایش نسبتها را گم میکنم و داستان ها را نمیتوانم دنبال کنم. تمام مدت صحبتش، به پیرزن چروک و چشم بادامی فکر میکنم که آنقدرکوچک شده است تا مرده.

Wednesday, October 8, 2008

قطره های باران به پنجره می خورد. شیرینی زنجبیلی هایی را که پخته ام داغ داغ می خورم و منتظر میشوم باران یک روزی تمام شود...

Friday, October 3, 2008

خاک گلدان هایم را عوض میکنم. ریشه گل ها هم مثل من دلشان میخواهد دست روی خاک مرطوب و گرم و تازه بکشند. باید یک روز یک باغچه ی بزرگ داشته باشم. همه ی زندگی آپارتمانی خسته و رنگ پریده است. گل های آپارتمانی، بچه های آپارتمانی، عشق های آپارتمانی...