Monday, August 31, 2009

مارکوپولوی غمگین

من مهاجرتر شده ام. حتی این بار زبان آدمها را هم نمیفهمم و ابلهانه به حرفهایشان لبخند میزنم.
فکر نکنم هیچ راه فراری مانده باشد. سرنوشت من همین است. دختری که یک عالم چمدان دارد و در سفر پیر میشود...
نگو که سفر همان غربت است، گریه ام میگیرد.