Tuesday, October 27, 2009

تکیه می دهم به قاب تعریف شده روزمرگی هایم و به هیچ چیز فکر نمیکنم. فکر نمیکنم که صبحها میروم سرکار وعصرها برمی گردم.صبحها میروم وعصرها برمی گردم. برمی گردم و برمی گردم و برمی گردم و برمی گردم و برمی گردم.
مگر همه ی آدمها همین کار را نمی کنند؟ مگرهمه ی آدمها همیشه نگرانند که "نکند زندگی همین باشد؟"....

Sunday, October 11, 2009

Too bad Fish is gone. He'd know. He sees everything.