انگشتهایم یخ است. از سرمای هوا نیست انگار. تهران که برف و یخ و باد ندارد. نداشته هیچ وقت. فکر کرده بودم از قطب که برگردم خانه گرم میشوم. فکرکرده بودم این منفیِ هزار لعنتی ست که نمیگذارد گرم بشوم. دلم را بیخود خوش کرده بودم. اینجا هم باید لیوان چای را محکم بگیرم که شاید گرم شوم، دل ببندم به بخار کم جانش. سرما درون من جا کرده است. اینجا و آنجا ندارد. چه ابری باشد چه برفی و آفتابی. یک هو که دلش بگیرد میبارد و بند نمیآید. آنقدرکه به هق هق میفتد و میلرزد، گرم هم نمیشود هیچ وقت.