Wednesday, March 7, 2007

نگهبانِ دم در را دوست ندارم.با اين مانتوي بلند و گشاد و بي معني هم راضي نيست هيچ وقت.
از پنجره ي اينجا يك استخر پيداست .يك استخر كه مدتهاست رها شده با آبهاي پراز لجن.شايد براي همين است كه هر شب خواب آب ميبينم.خواب ميبينم كه زيرآب فرو رفته ام و هيچ نميترسم.
غروب كه ميشود ميروم.اگر ديرتر برسم نور قرمز غروب كه روي پرده افتاده است را نميبينم.اين مانتوي گشاد را كه در مياورم سايه ي باريك و خسته ي خودم روي ديوار ميفتد.خودم كه هيچ كاري منتظرم نيست.
كاش ميشد بروم واين پيازو سيب زميني هايي كه جوانه زدند و سبز شده اند را يك جايي بكارم.
كاش ميشد بروم يك جايي و گم شوم و هيچ روزمرگي نتواند مرا پيدا كند.

Tuesday, February 27, 2007

چه برفي مي آيد.چه خوب كه هنوز زمستان تمام نشده است.اين روز هاي خاكستري سرد را دوست دارم.سردم است و جرات نمي كنم دستهايم را از جيبم بيرون بياورم و ساعت را ببينم.نكند ديرم شود.ميان آدم ها دنبال كسي ميگردم كه دستهايش در جيبش نباشد.
ببخشيد ساعت چند است؟

Sunday, February 25, 2007

هيسسسس.هيچي نگو.بذار غم بيدار نشه....

Saturday, February 10, 2007

هیچ کس و هیچ کجا با من آشنا نیست.
به تَن زندگی که دست میکشم نمیشناسمش.
و صدایی را مدام میشنوم که میگوید نترس من سرنوشت توام...

Friday, February 2, 2007

عاشق میشوم هرشب. معشوقم بااولین بوسه میمیرد.صبح تشیع جنازه تک نفری برگزار میشود.لباس سیاه میپوشم .گلهای رُز سفید روی قبرش میگذارم.شب که میشود دوباره عاشق دیگری میشوم.
توی لوپ افتاده ام.اما چه اهمیتی دارد.بگذار توی لوپ باشم اما خوشبخت.واین خوشبختی هیچ وقت هالت نمیکند...