Thursday, November 30, 2006

اونقدر خواب مزخرف میبینم که بیدار میشم.هفت صبح جمعه ست.هوا بدجوری سرده.شومینه رو روشن میکنم میچسبم بش.چقدر زود آذر شد امسال...

Wednesday, November 29, 2006


I am waitin' 'til I don't know when,
cause I'm sure it's gonna happen then.
Time keeps creepin' through the neighborhood,
killing old folks, wakin' up babies
just like we knew it would.

All the neighbors are startin' up a fire,
burning all the old folks the witches and the liars.
My eyes are covered by the hands of my unborn kids,
but my heart keeps watchin'
through the skin of my eyelids.

They say a watched pot won't ever boil,
well I closed my eyes and nothin' changed,
just some water getting hotter in the flames.

It's not a lover I want no more,
and it's not heaven I'm pining for,
but there's some spirit I used to know,
that's been drowned out by the radio!

They say a watched pot won't ever boil,
you can't raise a baby on motor oil,
just like a seed down in the soil
you gotta give it time.



The Arcade Fire
listen


Thursday, November 23, 2006

من فقط میتونم خواب ببینم.خواب های عجیب.با داستانهای پیچیده.
همین.

Wednesday, November 22, 2006

گندش بزنن این زندگیو که دست به خاطره شدنش فقط خوبه.از بوی عطر و آهنگ گرفته تا صدای خانوم کارت تلفن"شما میتوانید یک ساعت و پنج دقیقه با مقصد مورد نظر صحبت نمایید.."
بعدشم نوستالژیای لعنتی تا مغز استخونت میرسه و تیر میکشه...

Monday, November 20, 2006

People will forget what you said.
People will forget what you did.

But people will never forget,
How you made them feel...

Wednesday, November 15, 2006

نی نی تو آینه ی پاساژ نیگا می کنه و با خوشحالی میگه :خودمو.

Monday, November 13, 2006

خودم و تکه ی خیلی بزرگی از زندگی را دوست ندارم.دلم هیچ چیز نمی خواهد.هیچ چیز.میفهمی چقدر ترسناک ست وقتی هیچ چیزی نخواهی؟...
زمین با کف پاهایم تماس ندارد انگار. یا زمین شُل و گند شده یا من حالم خیلی بد ست...

Wednesday, November 8, 2006

این همه آدم از کجا آمده اند؟این همه آدم که توی خیابان های شهر وول میخورند درهم...
یک جایی حوالی میدان ولیعصر میان این همه آدم بزرگ و گرفتار،محمدکوچک کنار وزنه ی زوار دررفته اش چمباتمه زده و بی تفاوت به همه چیز و همه کس "آلیس در سرزمین عجایب" میخواند...
محمد هشت ، نُه سال بیشتر ندارد واگر دزد و معتاد و مواد فروش نشد،دلش میخواهد مهندس شود.مهندسی که شرکت بزرگ دارد.برادرش،علیرضا،میخواهد پلیس شود چون فکر میکند هیچ کس بهتر از پلیس آدم ها را نمیکُشد.چه خوب که علیرضا کوچک است و نمیداند اندوه بهتر از پلیس آدمهارا میکُشد.بهتر و کاری تر...
لبه ی دیوار کنار مردان کوچک نشسته ام.نشسته چقدر آدم ها بزرگتر به نظر میرسند.بزرگتر و بی تفاوت تر.چرا هیچ کس خودش را وزن نمیکند؟چرا هیچ کس توجه و محبتش را وزن نمیکند؟...
نم نم باران میآید.من فکر میکنم جنوب شهر چند مرد کوچک دارد که هم مدرسه میروند و هم کار میکنند و هم فکر میکنند نگهبان مرکز خرید فقط به خاطر اینکه آنها بچه هایی کوچکند راهشان نمیدهد....
اگر محمد کوچک مهندس نشودو هیچ چیز نشود و آرزوهایش را فراموش کند گناه چه کسی است؟شاید گناه پدرش است که به جای خوشبخت و پولدار شدن،سرایدار شده ست....

Saturday, November 4, 2006

يک جايی هست
يک جای خيلی دور
دورتر از اين خواب و اين حرف و اين حدود....


ع.صالحی