Wednesday, March 7, 2007

نگهبانِ دم در را دوست ندارم.با اين مانتوي بلند و گشاد و بي معني هم راضي نيست هيچ وقت.
از پنجره ي اينجا يك استخر پيداست .يك استخر كه مدتهاست رها شده با آبهاي پراز لجن.شايد براي همين است كه هر شب خواب آب ميبينم.خواب ميبينم كه زيرآب فرو رفته ام و هيچ نميترسم.
غروب كه ميشود ميروم.اگر ديرتر برسم نور قرمز غروب كه روي پرده افتاده است را نميبينم.اين مانتوي گشاد را كه در مياورم سايه ي باريك و خسته ي خودم روي ديوار ميفتد.خودم كه هيچ كاري منتظرم نيست.
كاش ميشد بروم واين پيازو سيب زميني هايي كه جوانه زدند و سبز شده اند را يك جايي بكارم.
كاش ميشد بروم يك جايي و گم شوم و هيچ روزمرگي نتواند مرا پيدا كند.