Tuesday, July 17, 2007

یک روز که این قدر خسته و دلتنگ و ناامید نبودم یک پست قشنگ خواهم نوشت. یک روز که دنبال کارهای مسخره توی آفتاب چهل درجه راه نیفتاده باشم دورتا دور تهران را بگردم و به نتیجه نرسم و تنها بیایم توی این خانه ی بی آدم انتظار بکشم... از نی های پیج پیچی هیجان انگیزی که خریده ام خواهم نوشت.از آقای عکاس که هی می گفت نگاهت مهربان نیست.از این که موی سیاه را بیشتر دوست دارم.از آقای آرکاردئون بدست که آواز "غروب پاییزه" را می خواند.اما حالا نمی توانم از این غم مزمن جدا شوم...
زیر آب گرم که صورتم را شستم یاد صبح های سرد بچه گی افتادم که میخواستم تا ابد زیر آب گرم صورتم را نگه دارم .اگر بچه میشدم باز و صبح های یخ بندان مادرم برای مدرسه رفتن بیدارم میکرد و چشم هایم را که باز میکردم دیوارهای یاسی اتاقم بود، هزار پست قشنگ مینوشتم...

Friday, July 6, 2007

می خواستم فکر کنم به یک عالم کاری که باید امروزانجام بدهم اما دختر بغل دستی ام کل راه سکسکه کرد و من حواسم پرت شد.
.
.
.
میخواستم یک عالمه کار بکنم توی زندگی ام, میخواستم مجسمه ساز شوم، می خواستم عکاسی کنم، می خواستم شاعر و نویسنده و فیلسوف باشم، می خواستم آدم باشم، خوشحال باشم... اما انگار همیشه یکی بغل دستم سکسکه کرده و من حواسم پرت شده...

Monday, July 2, 2007

دست به من نمی زنی
نترس
ببین تکان نمی خورم دیگر
من مرده تر از آنم که گناهگار شوی
نترس....