Friday, July 6, 2007

می خواستم فکر کنم به یک عالم کاری که باید امروزانجام بدهم اما دختر بغل دستی ام کل راه سکسکه کرد و من حواسم پرت شد.
.
.
.
میخواستم یک عالمه کار بکنم توی زندگی ام, میخواستم مجسمه ساز شوم، می خواستم عکاسی کنم، می خواستم شاعر و نویسنده و فیلسوف باشم، می خواستم آدم باشم، خوشحال باشم... اما انگار همیشه یکی بغل دستم سکسکه کرده و من حواسم پرت شده...