Saturday, September 8, 2007

ببین...من میتوانم چشمهایم را ببندم و برگردم خانه.میتوانم دست بکشم به تمام زندگی آشنا.میتوانم همه ی کسانی را که دوست دارم و خوابیده اند حالا ببوسم.جای لبهایم میماند هر صبح روی صورتشان...
در این سرزمین مرطوب دور دست پروانه های درشتی است که میشنوند آواز مرا.میدانم. یک روز می آیند و برایت میگویندش.میدانم....