دلم می خواهد پنیر فروش باشم. میان یک عالم پنیر هیجان انگیز ، مثل آقای پنیر فروش خوشحال لبخند بزنم.
Monday, November 12, 2007
می روم توی آمفی تاتر تاریک گم میشوم.هیچ کس پیدایم نمیکند هرگز.تنها مینشینم و تا آخر دنیا گریه میکنم.
Monday, November 5, 2007
به این فکر میکنم که دل چه موجودیت غریبی ست. همیشه میتواند تنگتر شود و هیچ وقت تنگ شدنش تمام نمیشود. دلم برای قبیله ام تنگتر میشود هرروز. مگر میشود تنها کوچ کرد و در نوستالژی قبیله غرق نبود؟