روی برف اولین رد پا، ردپای من است .
من اولین نفری هستم که این "زمین" ناشناخته را کشف میکنم.
راه میروم و با رد پاهایم قلمرو ام را گسترش میدهم.
من خدای این زمین سفیدپوشم.
قبل از اینکه کسی بیدار شود کل زمین را فتح خواهم کرد.
کل زمین را فتح میکنم و به آدمهایی میخندم که نیو یرشان هفت تا سین کم دارد و خودشان خبر ندارند.
Monday, December 31, 2007
Saturday, December 29, 2007
Monday, December 24, 2007
Thursday, December 6, 2007
Sunday, December 2, 2007
سرد شده است. هر چه سردتر میشود مجسمه های ِ در آغوش هم، سفت تر همدیگر را بغل میکنند.
یادت می آید یک شب که شش سالم بود برایت گفتم کتاب بزبزقندی را که نداشتم فردا باید ببرم مدرسه ؟ گفتم الکی گفته ام کتاب را دارم. یادت هست که مرا بغل کردی و گفتی نگران نباش؟ صبح برایم کتاب بزبزقندی خریدی هم یک جاصابونی صورتی برای خمیر های بازی. وقتی گفتی نگران نباش نگران نبودم دیگر... چرا هیچ وقت نشد که دوباره آرامم کنی؟ من دور تر رفتم و نپرسیدی از خودت چرا توی این همه سال دیگر کتاب بزبزقندی نمی خواهم...
باد سردی می آید. باید بروم تا مجسمه ها من را هم بغل کنند.
یادت می آید یک شب که شش سالم بود برایت گفتم کتاب بزبزقندی را که نداشتم فردا باید ببرم مدرسه ؟ گفتم الکی گفته ام کتاب را دارم. یادت هست که مرا بغل کردی و گفتی نگران نباش؟ صبح برایم کتاب بزبزقندی خریدی هم یک جاصابونی صورتی برای خمیر های بازی. وقتی گفتی نگران نباش نگران نبودم دیگر... چرا هیچ وقت نشد که دوباره آرامم کنی؟ من دور تر رفتم و نپرسیدی از خودت چرا توی این همه سال دیگر کتاب بزبزقندی نمی خواهم...
باد سردی می آید. باید بروم تا مجسمه ها من را هم بغل کنند.
Subscribe to:
Posts (Atom)