Sunday, December 2, 2007

سرد شده است. هر چه سردتر میشود مجسمه های ِ در آغوش هم، سفت تر همدیگر را بغل میکنند.

یادت می آید یک شب که شش سالم بود برایت گفتم کتاب بزبزقندی را که نداشتم فردا باید ببرم مدرسه ؟ گفتم الکی گفته ام کتاب را دارم. یادت هست که مرا بغل کردی و گفتی نگران نباش؟ صبح برایم کتاب بزبزقندی خریدی هم یک جاصابونی صورتی برای خمیر های بازی. وقتی گفتی نگران نباش نگران نبودم دیگر... چرا هیچ وقت نشد که دوباره آرامم کنی؟ من دور تر رفتم و نپرسیدی از خودت چرا توی این همه سال دیگر کتاب بزبزقندی نمی خواهم...

باد سردی می آید. باید بروم تا مجسمه ها من را هم بغل کنند.