Thursday, October 9, 2008
مادر بزرگ جین امروز مرد. دارد با چشمان اشکی هیستوری تک تک فک و فامیلش را تعریف میکند. میان حرف هایش نسبتها را گم میکنم و داستان ها را نمیتوانم دنبال کنم. تمام مدت صحبتش، به پیرزن چروک و چشم بادامی فکر میکنم که آنقدرکوچک شده است تا مرده.
Newer Post
Older Post
Home