نه خیر آقای قاضی. این یک سلاح سرد نیست. میل بافتنی است.
من داشتم یک شال میبافتم. که کلافش رنگی رنگی بود و نرم. زمستان خوب و آرام پیش میرفت تا آن روز که برف سنگین میآمد و من سوار اتوبوس صدو شصت و پنج بودم و تعداد آدم های اتوبوس هی اضافه میشد و ما فشرده تر میشدیم هر لحظه.
نه خیر معلوم است که من در آن وضعیت بافتنی نمیکردم. فقط همراهم بود.
اتوبوس پر از آدم شده بود و جای نفس کشیدن هم نبود. همین مقتول، که از قضا یک پیرزن دوست داشتنی بود که تمام مدت لبخند میزد – همچنان هم میزند- کنار من ایستاده بود. یکهو اتوبوس ترمز کرد. دقیقا همان لحظه بود که کلاه گیس مقتول هم افتاد. من تعجب کردم که چرا همچنان لبخند میزند و کلاه گیسش را برنمیدارد. گفتم شاید زیادی نایس است. اما آقای قاضی خدا شاهد است که روحم هم خبر نداشت که مقتول را به قتل رسانده ام.
کی متوجه شدم؟ آن موقعی که احساس کردم حتی بعد از پیاده شدن هر جا که میروم مقتول همراه من میآید.
تمام داستان همین بود. مقتول که هیچ کس را توی این دنیا نداشت که بیاید تحویلش بگیرد هم هنوز به شال وصل است.
من بی گناهم آقای قاضی. من فقط یک شال رنگی رنگیِ نرم دارم که یک پیرزن کچل خوش اخلاق، مثل منگوله ازش آویزان است.