لبه ی پنجره دراز کشیده ام و یک پایم رابیرون پنجره آوبزان کرده ام. جلوی من مردی با انگشتان بلند پیانو میزند و هر از گاهی بر میگردد و پیشانی مرا ماچ میکند. آنقدر خوب میزند که حتی میشود عاشقش شد. اما الان حالش را ندارم. فردا در موردش فکر میکنم. حالا دلم میخواهد فقط ابرها را در ساختمان جیوه ای روبرو نگاه کنم که با آهنگ پیانو یواش یواش می رقصند.