Monday, July 19, 2010

لبه ی پنجره دراز کشیده ام و یک پایم رابیرون پنجره آوبزان کرده ام. جلوی من مردی با انگشتان بلند پیانو میزند و هر از گاهی بر میگردد و پیشانی مرا ماچ میکند. آنقدر خوب میزند که حتی میشود عاشقش شد. اما الان حالش را ندارم. فردا در موردش فکر میکنم. حالا دلم میخواهد فقط ابرها را در ساختمان جیوه ای روبرو نگاه کنم که با آهنگ پیانو یواش یواش می رقصند.

3 comments:

گلی said...

عاشق شدن که حوصله نمی خواد....بدم نیس اتفاقا...مخصوصااولهاش که هیجان داره...بلکه واسه یه مدتم شده از این یکنواختی خلاص شه آدم

bedoneemzaa said...

tanbal nabash dg ashegh shoooo

بهار said...

شاید فردا ابری نباشد
شاید هم نوازنده ای