اون لحظه ای که من رو بغل کردی- که خداحافظی کنی- تا بری سفر- و فشارم دادی- و من یک کمی گردنم داشت میشکست- بس که درازی- و من هم مجبورم هر دفعه روی پنجه بایستم- و کمرم و گردنم درد میگیرد اگر فشارم بدهی- از بالای کله برجها آسمان را دیدم که آبی آبی بود و یک ابر هم نداشت.
7 comments:
نع...نع...نع....نبودید یک مدت مدیدی و خوشحالیم که باز نوشتید.
چه قشنگ :)
مرسی
ha!!!!!
boooos
tang shode bood delam vase in ja -
:)
ajabaaa refigh
:-*)
Post a Comment