Tuesday, September 14, 2010

اون لحظه ای که من رو بغل کردی- که خداحافظی کنی- تا بری سفر- و فشارم دادی- و من یک کمی گردنم داشت میشکست- بس که درازی- و من هم مجبورم هر دفعه روی پنجه بایستم- و کمرم و گردنم درد میگیرد اگر فشارم بدهی- از بالای کله برجها آسمان را دیدم که آبی آبی بود و یک ابر هم نداشت.

7 comments:

قهوه و سیگار said...

نع...نع...نع....نبودید یک مدت مدیدی و خوشحالیم که باز نوشتید.

نی نا said...

چه قشنگ :)

پروردگاری در همین حوالی said...

مرسی

atefeh said...

ha!!!!!
boooos

Shahrzad said...

tang shode bood delam vase in ja -

بهار said...

:)
ajabaaa refigh

* said...

:-*)