«... مرا نهراسان
كه من بارها و هزاران بار
بيشاهد و شناسنامه
از شاديهاي كوچكم جدا شدهام
كه بارها و بارها بينام و نشان
اسناد تنهايي خويش را امضا كردهام
بيجوهر و مركبي
من چيزي براي هراس ندارم
وقتي رد پاهاي تو تا اتاق اضطراب من امتداد مييابد
كسي كه از دلاشوبهي ظلمت ميهراساني
گيسبريدهاي است كه سهمش از عبور فصلها
تنها هاشورهاي درهم و سياه است
زني كه ديروز در گوش چكاوك گفت:
من عاشقم.»
بخشي از شعر صبا واصفي – مجله زنان – مرداد 1386
از اینجا