Friday, May 23, 2008
Tuesday, May 20, 2008
اینجا کتابخانه است . این چیزی که من پشتش مینویسم یکی از خزعبلات علمی ست که یک عده برایش کلی وقت گذاشته اند و کشفش کردند و من هیچ دوستش ندارم…
هر خط میخوانم صد خط فکر و خیال میکنم. هزار شغل بهتر برای خودم پیدا میکنم. به لیست تمام درس هایی فکر میکنم که اگر میخواندم بهتر بود. همه ی خاطرات بیست و چهار سال عمرم را مرور میکنم. وقایع ابلهانه ای را مجسم میکنم که نه اتفاق افتاده نه هیچ وقت اتفاق میفتد. هرچه کتاب از قفسه های دوروبرم میبینم ورق میزنم و یک فصل میخوانم.
اینجا کتابخانه است. یک حشره ی ریز قرمز رنگ شش پا روی کاغذهایم راه می رود و من مدتهاست نگاهش میکنم...
هر خط میخوانم صد خط فکر و خیال میکنم. هزار شغل بهتر برای خودم پیدا میکنم. به لیست تمام درس هایی فکر میکنم که اگر میخواندم بهتر بود. همه ی خاطرات بیست و چهار سال عمرم را مرور میکنم. وقایع ابلهانه ای را مجسم میکنم که نه اتفاق افتاده نه هیچ وقت اتفاق میفتد. هرچه کتاب از قفسه های دوروبرم میبینم ورق میزنم و یک فصل میخوانم.
اینجا کتابخانه است. یک حشره ی ریز قرمز رنگ شش پا روی کاغذهایم راه می رود و من مدتهاست نگاهش میکنم...
Friday, May 9, 2008
آقای عزیز سلام،
شما من را نمی شناسید. اما من هر روز که سوار زرافه ام از جلوی آفیس شما رد میشوم، شما را می بینم که سخت غرق افکارتان هستید. آن قدر که نمی بینید همه جا پراز شکوفه شده و بوی علف می آید. حتی صدا ها راهم نمیشنوید. مثل آنروز که من آقای باغبان را، برای اینکه به بهانه کوتاه کردن چمن ها همه قاصدک ها را قطع کرده بود، آنقدر زدم که مُرد اما شما حتی نیم نگاهی ازپنجره تان به بیرون نینداختید. به گمانم حالتان خوش نیست که تمام روز به صفحه مانیتورتان زل میزنید و هیچ وقت چشمهایتان را نمی بندید تا نوک انگشتانتان را روی سطح آب بکشید. امروز شما را دیدم که به دختر کوچولوی مو فرفری لبخند زدید. شاید هنوز بیماریتان قابل درمان باشد.
چرا نمی آیید بیرون باهم هوایی بخوریم؟
شما من را نمی شناسید. اما من هر روز که سوار زرافه ام از جلوی آفیس شما رد میشوم، شما را می بینم که سخت غرق افکارتان هستید. آن قدر که نمی بینید همه جا پراز شکوفه شده و بوی علف می آید. حتی صدا ها راهم نمیشنوید. مثل آنروز که من آقای باغبان را، برای اینکه به بهانه کوتاه کردن چمن ها همه قاصدک ها را قطع کرده بود، آنقدر زدم که مُرد اما شما حتی نیم نگاهی ازپنجره تان به بیرون نینداختید. به گمانم حالتان خوش نیست که تمام روز به صفحه مانیتورتان زل میزنید و هیچ وقت چشمهایتان را نمی بندید تا نوک انگشتانتان را روی سطح آب بکشید. امروز شما را دیدم که به دختر کوچولوی مو فرفری لبخند زدید. شاید هنوز بیماریتان قابل درمان باشد.
چرا نمی آیید بیرون باهم هوایی بخوریم؟
Tuesday, May 6, 2008
تنها در کافه تریا نشسته ام و سوپ می خورم. تابستان شده، اینجا پرنده پر نمیزند. برای اینکه نروم به کار هایم برسم عمدا خوردنم را کش میدهم. با قاشقم سوپم را بهم میزنم و سعی می کنم از میان رشته های سوپ که حروف الفبا ست اسمم را پیدا کنم. حروف را زیر و رو میکنم. از دیدن بعضی از حرفها خوشحال میشوم. تعجب میکنم که نسبت به حروف الفبا احساس دارم. یاد روزهای نوجوانی می افتم که اول اسم پسرهایی که دوست داشتیم را همه جا مینوشتیم. روی کتابها و دفترها، روی نیمکت مدرسه، روی آینه. پسرهایی که حتی درست نمیشناختیم. پسرهایی که باید عاشقشان میشدیم. با همین حروف احمقانه انگلیسی چقدر دلمان خوش میشد و یادمان نمیرفت عاشق باشیم. چه دوست داشتن ها از نوع دیگری بود. اما خوب بود. دیگر نشد که مثل آنروزها دوست بدارم. نشد که دلم هری بریزد پایین با دیدن کسی. نشد صاف و ساده و بی توقع عاشق باشم. از تمام خاطره آنروزها این ماند که بعضی حروف را دوست تر دارم...
Subscribe to:
Posts (Atom)