اینجا کتابخانه است . این چیزی که من پشتش مینویسم یکی از خزعبلات علمی ست که یک عده برایش کلی وقت گذاشته اند و کشفش کردند و من هیچ دوستش ندارم…
هر خط میخوانم صد خط فکر و خیال میکنم. هزار شغل بهتر برای خودم پیدا میکنم. به لیست تمام درس هایی فکر میکنم که اگر میخواندم بهتر بود. همه ی خاطرات بیست و چهار سال عمرم را مرور میکنم. وقایع ابلهانه ای را مجسم میکنم که نه اتفاق افتاده نه هیچ وقت اتفاق میفتد. هرچه کتاب از قفسه های دوروبرم میبینم ورق میزنم و یک فصل میخوانم.
اینجا کتابخانه است. یک حشره ی ریز قرمز رنگ شش پا روی کاغذهایم راه می رود و من مدتهاست نگاهش میکنم...