Friday, May 9, 2008

آقای عزیز سلام،
شما من را نمی شناسید. اما من هر روز که سوار زرافه ام از جلوی آفیس شما رد میشوم، شما را می بینم که سخت غرق افکارتان هستید. آن قدر که نمی بینید همه جا پراز شکوفه شده و بوی علف می آید. حتی صدا ها راهم نمیشنوید. مثل آنروز که من آقای باغبان را، برای اینکه به بهانه کوتاه کردن چمن ها همه قاصدک ها را قطع کرده بود، آنقدر زدم که مُرد اما شما حتی نیم نگاهی ازپنجره تان به بیرون نینداختید. به گمانم حالتان خوش نیست که تمام روز به صفحه مانیتورتان زل میزنید و هیچ وقت چشمهایتان را نمی بندید تا نوک انگشتانتان را روی سطح آب بکشید. امروز شما را دیدم که به دختر کوچولوی مو فرفری لبخند زدید. شاید هنوز بیماریتان قابل درمان باشد.

چرا نمی آیید بیرون باهم هوایی بخوریم؟