<<دیشب تو را در خواب دیدم. هر دو روی جزیرهی کوچکی نشسته بودیم. دامن آبیات به دریای پهناوری تبدیل شده بود و اطرافمان را گرفته بود. چینهای دامنات تا دور دستها، موج میزد. ساحل دیده نمیشد. به تو گفتم: شهره! یک وقت دامنات را جمع نکنی که دریای به این قشنگی از بین برود. نگاهت که کردم غمگین بودی. آنقدر غمگین که نتوانستم چهرهی آبیات را ماچ کنم. هندوانه در جلومان بود. خواستم آن را قاچ کنم. چاقو که روی پوستش گذاشتم صدایی از توی هندوانه گفت: «آخ اینجا نه!» ترسیدم و نوک چاقو را جای دیگر گذاشتم. هندوانه گفت: «آخ اینجا هم نه.» جای دیگر گذاشتم، آخ نگفت و صدایی نیامد. آن را دو نیمه کردم. ناگهان دختر و پسری از هندوانه بیرون آمدند. یکی گفت: «سلام مامان من سهراب هستم.» آن یکی گفت: «سلام بابا من سپیده هستم.» هر دو را بغل کردیم. سپیده بغل من بود و سهراب بغل تو. نمیدانم چه طور شد که سپیده و سهراب نشستند توی پوست هندوانه و روی موجها رفتند و دور شدند. تو گریه کردی و شروع کردی به جمع کردن دامنات تا موجهای دریا را نزدیک بیاوری. من و تو تلاش میکردیم تا دامن آبیات را جمع کنیم. بی فایده بود. برگشتم که نگاهت کنم، نبودی. دامن آبیات نبود و من تنها بودم. داشتم خفه میشدم. خرخر میکردم. بیدار شدم. هندوانه زیر سرم بود و مهران در خواب خروپف میکرد. به یادم افتاد که در زندان هستم و غم دنیا در دلم ریخت...>>
هندوانهی گرم ـ علیاشرف درویشیان
از اینجا