Thursday, July 17, 2008

<<دیشب تو را در خواب دیدم. هر دو روی جزیره‌ی کوچکی نشسته بودیم. دامن آبی‌ات به دریای پهناوری تبدیل شده بود و اطراف‌مان را گرفته بود. چین‌های دامن‌ات تا دور دست‌ها، موج می‌زد. ساحل دیده نمی‌شد. به تو گفتم: شهره! یک وقت دامن‌ات را جمع نکنی که دریای به این قشنگی از بین برود. نگاهت که کردم غمگین بودی. آن‎قدر غمگین که نتوانستم چهره‌ی آبی‌ات را ماچ کنم. هندوانه در جلومان بود. خواستم آن را قاچ کنم. چاقو که روی پوستش گذاشتم صدایی از توی هندوانه گفت: «آخ این‎جا نه!» ترسیدم و نوک چاقو را جای دیگر گذاشتم. هندوانه گفت: «آخ این‎جا هم نه.» جای دیگر گذاشتم، آخ نگفت و صدایی نیامد. آن را دو نیمه کردم. ناگهان دختر و پسری از هندوانه بیرون آمدند. یکی گفت: «سلام مامان من سهراب هستم.» آن یکی گفت: «سلام بابا من سپیده هستم.» هر دو را بغل کردیم. سپیده بغل من بود و سهراب بغل تو. نمی‌دانم چه طور شد که سپیده و سهراب نشستند توی پوست هندوانه و روی موج‌ها رفتند و دور ‎شدند. تو گریه کردی و شروع کردی به جمع کردن دامن‌ات تا موج‌های دریا را نزدیک بیاوری. من و تو تلاش می‌کردیم تا دامن آبی‌ات را جمع کنیم. بی فایده بود. برگشتم که نگاهت کنم، نبودی. دامن آبی‌ات نبود و من تنها بودم. داشتم خفه می‌شدم. خرخر می‌کردم. بیدار شدم. هندوانه زیر سرم بود و مهران در خواب خروپف می‌کرد. به یادم افتاد که در زندان هستم و غم دنیا در دلم ریخت...>>

هندوانه‌ی گرم ـ علی‌اشرف درویشیان
از اینجا