Saturday, November 29, 2008

نه جانم. شما آقای آبی را نمیشناسید. بد قضاوت میکنید. درست است که خیلی به اسمش می آید - نه اینکه رنگش آبی باشد. طفلک همیشه حالش آبی* است. بیشتر موقع ها بی حال است. تمام موضوعات ناخوش آیند دنیا غمگینش میکنند. دلش برای هرچیزی شور میزند و فکرهای عجیب غریب میکند. اما با همه ی این اوصاف، خیلی گل است. آنقدر که دلش نمی آید جنیفر، عنکبوت ساکن چکمه هایش را بی خانمان کند و توی این برف و بوران بدون چکمه راه می رود. با محبت با ویولت، بنفشه ی آفریقایی اش صحبت میکند. وقتی نوه های خاله سِلی تمام خانه اس را بهم ریختند و "کیو" و "جی" و "بی" روی کیبوردش را قورت دادند اصلا دعوایشان نکرد حتی برایشان از خمیر میان نان یک عالم آدمک ساخت. کلی کتاب دارد.شیربنی های خوشمزه میپزد و دوست من است.


* blue

Thursday, November 6, 2008

بوی گرد و خاک میآید. قسم میخورم شش هزار بار شسته ام و سابیده ام این در و دیوار و زمین و زمان لعنتی را. اما نمی رود این بوی گرد و خاک. نمیدانم چرا هیچ بنی بشری بو را حس نمیکند. آدمها از کی بویایی شان خاموش شده و خبر ندارند؟ تو اما میفهمیدی بوها را. برای همین است که آن جفت چشمهای سبزت را در تنگ آب نگه داشته ام و شبهاکه برایشان آواز میخوانم مثل ماهی شنا میکنند و دور تنگ میچرخند. حالا همه فکر کنند من دیوانه ام. این آدمهایی که بو نمی فهمند و عاشق چشم های سبز تو نیستند چه میدانند؟