Thursday, April 30, 2009

حکایت دختری که موو کردنش درد دارد

هیچ جوره جمع نمی شود این وسایل. حالا منم میان این جعبه های پر و خالی. فکر میکنم چقدر خوب است که همه ی زندگی ام یک اتاق است حداقل.
باران میزند به شیشه.
مینشینم توی یکی از جعبه ها وپارو میزنم و میروم.
یک روز نامه ام را از آب میگیری"اینجا بهار حالش خوب است. حال من هم خوب می شود نگران نباش"

Wednesday, April 22, 2009

مشق شب


Everything gonna be alright.
Everything gonna be alright.
Everything gonna be alright.
Everything gonna be alright.
Everything gonna be alright.
Everything gonna be alright.
Everything gonna be alright.
Everything gonna be alright.
Everything gonna be alright.
Everything gonna be alright.
Everything gonna be alright.

Monday, April 20, 2009

در زندگی قبلی ام گوسفند بوده ام حتما
که اینقدر صدای نی مرا شیدا می کند

Tuesday, April 14, 2009

آقای آبی عاشق شده است. عاشق خانوم شنی- که نمیدانم اسمش شنی است یا به خاطر اینکه مثل عروسک های شنی نرم است و وقتی روی کاناپه مینشیند شکل کاناپه را به خود میگیرد، شنی صدایش میکنند. آقای آبی خیلی دلش می خواهد که وقتی خانوم شنی باغبانی میکند نگاهش کند یا وقتی با زنبیل خریدش لنگان لنگان توی کوچه راه میرود همراهش برود. حتی همین قدر هم که توی کلیسا پشت سر خانوم شنی بنشیند دلش خوش میشود. اما مشکل اینجاست که آقای آبی بهارها بیشتر از همیشه خوابش می آید و نمی تواند از رختخواب جدا شود. حتی یکبارهم که به زور به موقع بیدار شد تا از روی نرده های حیاط به خانوم شنی صبح به خیر بگوید، آنقدر خمیازه کشید و خانوم شنی که تمام حواسش پی دهان گشاد آبی بود، هیچ کلمه ای را متوجه نشد...آقای آبی غمگین است و نمیداند آیا خانوم شنی تا فصل بعدی صبر میکند یا حتی زنده میماند که آقای آبی بیدار شود و عشقش را ابراز کند یا نه.

Sunday, April 12, 2009

Happy Easter

استیسی گفت امروز خدا بر میگردد. فکر کنم برگشته چون زمین پر از گل های ریز بنفش شده بود. کاش حالا که فهمیده ام قلبم یائسه نشده هنوز، خدا نگذارد دوباره برود.

Thursday, April 2, 2009

زیر آب میروم.
بالا نمی آیم. شهر من اینجاست.
من اینجا خوشبختم. لکه های لرزان نور و موج های خسته گواهند.