Thursday, April 30, 2009

حکایت دختری که موو کردنش درد دارد

هیچ جوره جمع نمی شود این وسایل. حالا منم میان این جعبه های پر و خالی. فکر میکنم چقدر خوب است که همه ی زندگی ام یک اتاق است حداقل.
باران میزند به شیشه.
مینشینم توی یکی از جعبه ها وپارو میزنم و میروم.
یک روز نامه ام را از آب میگیری"اینجا بهار حالش خوب است. حال من هم خوب می شود نگران نباش"