لبه ی پنجره دراز کشیده ام و یک پایم رابیرون پنجره آوبزان کرده ام. جلوی من مردی با انگشتان بلند پیانو میزند و هر از گاهی بر میگردد و پیشانی مرا ماچ میکند. آنقدر خوب میزند که حتی میشود عاشقش شد. اما الان حالش را ندارم. فردا در موردش فکر میکنم. حالا دلم میخواهد فقط ابرها را در ساختمان جیوه ای روبرو نگاه کنم که با آهنگ پیانو یواش یواش می رقصند.
3 comments:
عاشق شدن که حوصله نمی خواد....بدم نیس اتفاقا...مخصوصااولهاش که هیجان داره...بلکه واسه یه مدتم شده از این یکنواختی خلاص شه آدم
tanbal nabash dg ashegh shoooo
شاید فردا ابری نباشد
شاید هم نوازنده ای
Post a Comment