مثل راه رفتن روی لبه ی پشت بام میماند، حواسم باید همیشه جمع باشد که پایم نلغزد و اندوه باستانی دوباره مرا بغل نکند. گاهی یک سیخونک بدجنس یکهو مرا هل میدهد پایین. توی آفیس نشسته ام. اشک هایم دونه دونه سر میخورد روی صورتم. این "چین" یک بند آروغ میزند و من که دیگر رمقی برای حرص خوردن ندارم خنده ام میگرد...