آن لحظه ای که خدا داشت
آقای آبی را می آفرید هرچه قدر تلاش کرد نتوانست خودش را راضی کند که آقای آبی چانه داشته باشد. یعنی تمام لطف قیافه آقای آبی، با آن چشمهای درشت خمار، به آویزان بودنش است وهیچ رقم با چانه جور در نمی آید. حالا بعد از نیم قرن و اندی، آقای آبی عزیزم که تنها در کافه نشسته و شکر چایش را هم میزند به آدم های بدون چانه کافه نگاه می کند و توی دلش به بی چانه گی خودش فحش میدهد. نه این که آقای آبی آدم سطحی و ظاهر بینی باشد. اما هیچ دلش نمیخواست از نژاد آدمهایی باشد که انواع واقسام ریش های عجیب غریب میرویانند تا بی چانه گیشان را بپوشانند.