Monday, May 3, 2010

ای عرش کبریایی چیه پس تو سرت

انگشتهایم یخ است. از سرمای هوا نیست انگار. تهران که برف و یخ و باد ندارد. نداشته هیچ وقت. فکر کرده بودم از قطب که برگردم خانه گرم میشوم. فکرکرده بودم این منفیِ هزار لعنتی ست که نمیگذارد گرم بشوم. دلم را بیخود خوش کرده بودم. اینجا هم باید لیوان چای را محکم بگیرم که شاید گرم شوم، دل ببندم به بخار کم جانش. سرما  درون من جا کرده است. اینجا و آنجا ندارد. چه ابری باشد چه برفی و آفتابی. یک هو که دلش بگیرد میبارد و بند نمیآید. آنقدرکه به هق هق میفتد و میلرزد، گرم هم نمیشود هیچ وقت.

11 comments:

arv said...

hichvaght!

ندا said...

این منفی هزار لعنتی...

سوسن جعفری said...

چای چای چای و بخارات بی رمق داغ‌اش گرم نمی‌کند هیچ بشری را


سلام.

سینا عابد - Sina Abed said...

گرمای وجود چیزی نیست که کسب بشه !
یا داریش یا نداریش.
....

پروردگاری در همین حوالی said...

و باز انگشتان یخ
دوستی قدیمی

atefeh said...

i understand :(
me 2

Universal Emptiness said...

This was One Of The Best Posts That I Have Ever Read . . .

marjoon said...

rafti nana...
khodafez :*

شکلات تلخ said...

شرط می بندم از یخ زدگی خارج شدی

bedoneemzaa said...

residi khone?

Anonymous said...

دیر دیر می نویسی